آهنگ پس زمینه ای برای جهان

امروز صبح فکر کردم کاش می شد جهان، آهنگ پس زمینه ای داشته باشد. یک آهنگ ساده که روی همه ی روزمرگی ها پخش می شد. صبح بود و در ترافیک اتوبان همت، هندزفری در گوش به ماشین ها نگاه می کردم. به آدم ها. وقتی «الثلاثی جبران»(1) را می شنوم، ماشین ها و آدم ها اول آرام اند و بعد آرام آرام اوج می گیرند، می چرخند، در هم می پیچند، اما هنوز نظم دارند. نظمی غمناک. بعد صدای «ارغوان»(2) می آید و اخم روی چهره ی آدم ها می نشیند. آدم ها گریه می کنند و می رانند. «شب بود»(3) که می آید همه زیر لب، لبخندی می زنند. گاهی هم با گوشه ی چشم به هم نگاه می کنند. می بینی عزیزم؟ فکر نمی کنی حق با من باشد و اگر جهان، آهنگ پس زمینه ای داشت، زیباتر می شد؟

حق با توست. من ساز و گوش درونی ام را از دست داده ام. دیگر نمی توانم خودم آهنگی خلق کنم. یا حتا اگر بتوانم هم نمی توانم به آن گوش کنم. اما به گمانم کمی انتظارت از من بی جا است. آخر کدام آهنگ سازی را دیده ای که بی سوژه بتواند موسیقی خلق کند؟ فکر کرده ای نبودن تو، فقط نبودن توست؟(4) فکر کرده ای اگر هم نباشی، می توانم... بی آن که در چشمانت کنکاش کنم یا از شوق لمس بازوانت به وجد بیایم؟ بی آن که دهان کوچک تو با موسیقی بداهه ام همنوایی کند؟ بر فرض که چشمانم را ببندم و چشمانت را به تصور بیاورم، بر فرض که صدایت را در هم و مغشوش به یاد بیاورم، حتا تو بگو که دست هایم را هم به تخیل وا دارم، اما آخر بینی ام که دیگر اهل تخیل نیست! به من بگو بی شنیدن بویت، چگونه آهنگی بسازم؟

نه این که فکر کنی ضعیفم. نه این که بگویی باز از دست آدم ها به تنگ آمده یا مثلن کسی تلنگری زده به چینی نازک تنهایی اش(5). که مثلن حساس است و به تریج قبایش برخورده است. می دانی؟ امروز آسمان که هی تاریک می شد، به این فکر می کردم که چرا نباید کسی باشد که... این ها را اگر برای تو نگویم برای که بگویم؟

اصلن ببین همیشه غایب من! من دلم برایت تنگ شده است. بله! همه ی این ها هم بهانه بود. دنیا آهنگ می خواهد چه کار؟ اصلن کار دنیا به من چه؟ اما این طور که نمی شود. هر آدمی گاهی نیاز به آهنگی دارد که آرامَش کند. و خب هر آدمی سلیقه ای دارد متفاوت با بقیه. سلیقه ی من هم - چه کنم؟- آهنگ صدای توست. تو اگر اعتراضی داری برو به خدا بگو. دست من که نبوده.

حرف هایم تمام شد. حالا همه ی آهنگ ها را قطع می کنم و می روم می خوابم. اگر خواستی با آهنگی به خوابم بیا. و اگر آمدی، آهنگت را با یک خنده ی کوتاه شروع کن. آره! خنده ات -به گمانم- بهترین مقدمه برای یک موسیقی زیباست.

---

(1): الثلاثی جبران با نام اصلی Le Trio Joubran: نام قطعه ی اول آلبومی به همین نام از گروه Majaz

(2): ارغوان: نام قطعه ای سروده ی هوشنگ ابتهاج و خوانندگی علیرضا قربانی

(3): شب بود: نام قطعه ای سروده ی ناصر رستگارنژاد به خوانندگی هانی نیرو (معروف ترین اجرای این شعر از فریدون فرخ زاد است)

(4): بر اساس شعری از رسول یونان (عنوان اعجاز)

(5): بر اساس شعری از سهراب سپهری

---

بعد از نوشت: البته که معتقدم «موسیقی، افیون توده هاست». و برای همین هیچ فیلمی را به اندازه ی «طبیعت بی جان» سهراب شهید ثالث دوست ندارم.

مسجد امام من

سال ها پیش وقتی به بازدید مسجد امام اصفهان رفتم، راهنما پس از توضیح عظمت و شگفتی قبله و حیاط و گنبد و محوطه ی زیر گنبد مسجد، به حیاط پشتی مسجد بردمان. سنگ ساده ای را در گوشه ی حیاط نشان داد و گفت که این هم ساعتی آفتابی است که شیخ بهایی این گوشه کار گذاشته است. ساعتی دقیق که شیخ مثل یک کار سردستی و بی اهمیت این جا قرارش داده است. 

بعد از آن همیشه این ایده در ذهنم بود که هر نوشته ای که می نویسم، مثل کاری سردستی و بی اهمیت در جایی قرارش دهم. زیاد به نوشته ام اهمیت ندهم. زیاد اهمیت دادن به  چیزی که نوشته ام، یعنی نقطه ی پایان گذاشتن بر خودم. یعنی این جا، نقطه ی اوج من بوده است و تمام! اما نه. من هر بار می توانم بهتر از گذشته بنویسم. پس اهمیت نمی دادم که یک نفر نوشته ام را بخواند یا چندین و چند نفر، کسی نوشته ام را به نام خود منتشر کند، به نوشته ای که مدت ها برایش زحمت کشیده ام توجه نشود و... چرا که باز هم می توانستم بهترش را بنویسم.

اما واقعیت این است که ساخت این همه ساعت آفتابی -هر چند فوق العاده دقیق باشند- وقتی ارزش پیدا می کند که در کنار مسجدی به عظمت و شاهکاریِ مسجد امام ساخته شوند. 

و من هنوز مسجد امام خودم را نساخته ام.


بعد از نوشت: آقا امین تذکر دادند که معمار مسجد امام «علی اکبر اصفهانی» بوده است. گرچه این (به خصوص با توجه به این که راهنما گفته بود شیخ بهایی این را ساخته است) آسیبی به نوشته ی بالا وارد نمی کند اما به هر حال مهم است که تاریخ، تحریف نشود.

...که دیگر نیست

به یاد امیرحسین فردی
...که دیگر نیست
هر هفته از دکه‌ی محل، کیهان بچه‌ها را می‌خریدم. بعد که شعرها و داستان‌ها و نوشته‌هایش را تمام می‌خواندم، می‌رفتم اول اولش. جایی که اسم عوامل مجله آمده بود. و بعد از صاحب امتیاز، نام مدیر مسئول و سردبیر: امیرحسین فردی. مَرد همیشه آرام همان جای مجله می‌نشست. انگار هر بار نگاه می‌کردم تا مطمئن شوم یک وقت خدای نکرده جایی نرفته باشد. 
تصوری که از او در ذهن داشتم، تصویر یک پدر مهربان و کم حرف بود. پدری که بچه‌هایش زیر نظر او می‌نوشتند و مجله در می‌آوردند و او با لبخند نگاهشان می‌کرد. یک بار هم که عکسش را دیدم، بیش‌تر این تصویر را باور کردم. مرد میان سالی که موهایش تقریباً سفید شده بود. با ریش‌های کوتاه یکی در میان سفید.
سه سال پیش، گفتم بگذار آن پدر مهربان بچگی‌ها را بهتر بشناسم. کتاب «اسماعیل» را خریدم و گذاشتمش توی قفسه‌ی کتاب‌ها. هر چند وقت یک بار از بین کتاب‌ها می کشیدمش بیرون و می‌گفتم خب! حالا وقتش است ببینم آن پدر ساکت، وقتی به حرف در می‌آید، چه می‌گوید. نشد! 
می‌دانید؟ آدم‌هایی هستند که خیلی خوبند و به چشم نمی‌آیند. یعنی چون خوبند به چشم نمی‌آیند. آن قدر خوبند که آدم فکر نمی‌کند ممکن است روزی برسد که دیگر نباشند که بخواهند خوب یا بد... آرام گوشه ای از زندگی، گوشه ای از ذهن آدم می‌نشینند و لبخند می‌زنند. 
می‌دانید؟ به قول محمدرضا بایرامی در «مردگان باغ سبز»: «و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سر و صدا می‌کند بی آن که به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می‌شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده، که دیگر رفته، که دیگر مُرده.»
پدر هم همین طور است.
---
نوشته ی بالا در صفحه ی هشتم شماره ی سوم ضمیمه ی ادب و هنر روزنامه ی فرهیختگان، سه شنبه 10 اردی بهشت 1392 به چاپ رسید.
این شماره از ضمیمه، «ویژه ی نمایشگاه بیست و ششم» کتاب بود. 
این پیوست را می توان از این جا دانلود کرد (صفحه ی هشتم). دیگر شماره های این پیوست را در این جا و خود روزنامه ی فرهیختگان را در این جا می توان دید.

بیا شب ها داستان بنویسیم

بیا شب ها که تنهاییم، داستان بنویسیم.

راستش این فکر همین الان به ذهنم رسید، بعد گفتم چرا زودتر به تو نگویم؟ بیا فکر کنیم نشسته ایم کنار بستر کودکی و می خواهیم قصه ای برایش بگوییم تا خوابش ببرد. بیا همه ی قصه هایی را که بلدیم توی ذهن مان مرور کنیم.

نه نه! قصه های تلخ را بگذار برای روزها. برای وقتی که این کودک را کنارمان نمی بینیم. حالا وقت خوابیدن کودک است. تو که نمی خواهی کودک خواب بد ببیند؟ 

خب! از کجا شروع کنیم؟ از «یکی بود، یکی نبود». آن که نبود... تو نبودی، اگر نه من که... راست می گویی! قرار بود تلخش نکنیم. «یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود». 

کدام قصه را تعریف کنیم؟ تو قصه را بگو، من هرچه فکر می کنم یک تنهایی می آید سراغم وسط یک جنگل. و درخت هایی که بی اعتنا به آن تنهایی، قد کشیده اند تا خود آسمان. می ترسم وسط قصه ام، گریه ام بگیرد و کودک بپرسد: «چرا داری گریه می کنی؟» چه جوابی بدهم به او؟ به نظرت او می فهمد یک تنهایی چقدر می تواند عمیق باشد؟ و چقدر می تواند درد بی درمان باشد؟

اصلن رها کن ماجرای کودک را. بیا هر شب داستانی بنویسیم. داستانی با خیالمان. من از بودن با تو، تو از... تو هم از هر چه که در خیالت می گذرد. چه می دانم! من که در خیال تو نیستم. فقط کاش، فقط آرزو می کنم، فقط دلم می خواهد... یک جایی خیال هامان برسد به هم. یک جایی من دست های تو را حس کنم روی کاغذ که دستم را گرفته، که می گوید نوشتن بس است، که می گوید دیدی آخرش رسیدیم به هم؟ بعد صدای خنده ات بپیچد توی اتاق، بعد قلم از دستم بیفتد، و داستانمان تازه از همین جا شروع شود.

تقدیم به تو که بی حوصله ای

تقدیم به تو که بی حوصله ای

یک جایی از یک نویسنده ای می خواندم که در مورد پدرش گفته بود: پدرم یک بار نامه ای صد صفحه‌ای نوشت برایم. کل حرفش در آن نامه همین بود که "دوستت دارم پسرم." خب نمی توانست مستقیم این را بگوید آن پدر.

و من هم همین طورم جان من. کاش بلد بودم یک غزل برایت بسرایم، یا کل عشقم را بریزم توی یک بیت و تقدیمش کنم به تو، یا حتا کاش بلد بودم سازی بزنم. حتا اگر می شد گیتاری داشته باشم و یک ترانه ی ساده برایت می سرودم و از همین آهنگ های کوچه بازاری می ساختم برای تو... کاش لااقل صدای خوبی داشتم، یک روز توی پارکی برایت می زدم زیر آواز. کاش این جوری حوصله ات را سر نمی بردم.

می دانم که حال و حوصله نداری. می دانم نامه های طولانی و بی سر و ته من را نمی خوانی یا سرسری می خوانی شاید، برای آن که دلم نسوزد. کاش می شد بخندانمت یا سر ذوقت بیاورم. کاش می‌شد بعد حرف هایم، چشم هایت برق بزنند.

می ترسم گلم! می ترسم حرف هایم زیاد شود دوباره، طولانی شود و باز حوصله ات سر برود و این نامه را هم مثل قبلی ها نخوانی یا سرسری بخوانی... اما آخر چه کنم که این قدر زیاد با تو حرف دارم؟ کاش می شد این همه حرفی را که با تو دارم بگویم، تو حوصله ات سر نرود، تو خمیازه نکشی، تو خسته نشوی، تو چشم به این سو و آن سو نیندازی، تو به من نگاه کنی، کاش می شد تو به من نگاه کنی و من توی چشم هایت برق شادی را ببینم و مثل بچه ها بالا و پایین بپرم. آخر جان من! نمی دانی که چقدر شادی هایت را دوست دارم. نمی دانی که!

عزیزم! کاش می شد خیلی ساده به تو بگویم: دوستت دارم. همین. و بعد خلاص شوم از این بار سنگین. از این بار سنگینی که گذاشته ای روی دوشم و عین خیالت هم نیست. از این که دیوانه ام کردی، نابودم کردی و انگار نمی دانی یا می دانی و به روی خودت نمی آوری.

کاش می شد جان من! کاش می شد بی بهانه در آغوشت بگیرم. بی بهانه یعنی این که نپرسی چرا، بدبین نشوی به من. اصلن باشد! هر چه تو بگویی. این دوست داشتن ها احمقانه است، این ها را باید کنار گذاشت، اما تمام جان من! بگذار یک بار بی بهانه... نه! نمی توانم! می دانم که نمی توانم بی آن که حوصله ات را سر ببرم بگویم: "دوستت دارم". باید در میان هزار تا کلمه بپیچم عشقم را و این یعنی برای تویی که بی حوصله ای... این یعنی تویی که جان منی... این یعنی تو... چه تلخ است که تو هیچ وقت نمی فهمی چقدر دوستت دارم! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم...

---
نوشته ی بالا از من در شماره ی پنجم (پاییز 1391) نشریه ی دانشجویی مداد (به صاحب امتیازی و مدیر مسئولی شهاب دبیری نژاد و زیر نظر شورای سردبیری- منتشر شده در دانشگاه صنعتی اصفهان) در پیوست «کلک ادب» منتشر شد.

چطور بگویم آخر؟

«شاپرک» لطف کرده است و نوشته ای را از من با نام «چطور بگویم آخر» در وبلاگ خود «نزدیک به شاپرک» در بخش «از دیگران» کار کرده است. ممنونم.


خب ببین عزیز دلم… نه نه! گوش کن. چطور بگویم آخر؟ آخر این حرف ها که گفتنی نیست. چه می گویم؟ گفتنی نیست و شنیدنی هم نیست. چه انتظارها دارم از تو! اما آخر باید یک جوری به کسی برسانم این حرف ها را یا چه می دانم حس ها را.

جان من! نمی شود خیره بشوی توی چشم هام و خودت بفهمی؟ نمی شود رنج شرح این حرف ها را به دوش نکشم؟

آی عزیز! چرا خدایی نمی کنی؟ چرا نمی شود سینه ات ظرفی شود و هرچه حرف دارم جاری کنم در آن ظرف؟ کدام گناه باعث شد این چنین بی دست و پا شوم از حرف زدن؟

می خواهم با تو حرف بزنم جانم! به هر آن چه قبول داری قسم که نمی توانم. نمی‌شود. حرف نیست. نه شنیدنی ست، نه دیدنی، نه چشیدنی…

مثل بغض است انگار. مجال تنفس نمی دهد به آدم. نه می رود نه می شکند. بگذار رازی را به تو بگویم: انگار آدمی در من زندانی ست. می خواهد بگریزد و نمی تواند. نمی شود. راهی ندارد.

جان من! دست هایم را بگیر. شاید این آدم یا چه می دانم هرچه را که در من زندانی ست بتوانی قدری آرام کنی.

جان من! آرام با من سخن بگو. از هرچه می خواهی. از هوا بگو، از خیابان، از درس، از اخبار. از غصه هات یا از شادی هات. از خدا بگو، از انسان بگو، از سنگ بگو، از محبت بگو، از گریه بگو، از درخت بگو. تو را به خدا، تو را به هر آن چه قبول داری آرام و لطیف با من سخن بگو. صدایت انگار لالایی ست، آرام می کند مرا. آرام می کند این زندانیِ در من را.

گریزی نیست! هرچه می کنم که مفری بیابم برای این زندانی نمی شود. او هر روز خودش را می کوبد به دیوارهای تن من. صدای گریه اش را می شنوم. صدای بی تابی اش را. صدای تنهایی اش را.

عزیز دلم! این زندانی را که نمی شود فراری داد لااقل گاهی به ملاقاتش بیا. آرام در گوشش چیزی بگو، آرام دست هایش را نوازش کن، یا… یا اگر… یا اگر هیچ کدام را نمی توانی یا نمی خواهی… لااقل بگذار… عزیزم! بگذار عطر تنت را استشمام کند. باور کن جانم! باور کن که اندکی آرام می گیرد این زندانیِ همیشه در انفرادیِ من.

باور کن که فقط تو… فقط تو می توانی به او آرامش بدهی.

نوشته های شبانه-4: عشق یکتاست؟

بگذار کمی درباره ی آن چه بر سرمان می رود، حرف بزنیم سید! یعنی من حرف بزنم و تو طبق معمول گوش کنی!

اول از این بغض بگویم که چسبیده است بیخ گلویم. آخ سید! چقدر خوب است که محرم نزدیک است. همیشه همین مراسم ها بوده است که به کسی مثل من اجازه ی خالی شدن می داده. اجازه ی زار زدن. مداح چه می خواند؟ نمی دانم! من بهانه برای گریه کردن زیاد دارم! جایت خالی، چند وقت پیش داشتم روضه ی حر و جون می خواندم از روی "کتاب آه". تو نمی دانی سید که من چقدر روضه ی حر دوست دارم. تکه تکه آن جاهایی از کتاب را که از حر می گفت می خواندم. برای جون فقط یک بخش کوچک است اما همان هم زیباست. می دانی سید؟ من آن جایی از هر دوی این ها را خیلی دوست دارم که امام (ع) می آیند و پیکر خونین حر و جون را در بر می گیرند و چیزی می گویند. فکرش را بکن...

چقدر خوب است که بغضت بشکند اما... روضه ی حر را دوباره خواندم و دوباره... امشب هم اگر بخوانم باز همان است. عجیب است، خیلی عجیب.

بعد بگذار برایت از عشق بگویم! بهتر بگویم، از چیزی که شاید رنگ و بویی از عشق داشته باشد. آیا می توان کسی را، چیزی را دوست داشت و با همین دلیل نامش را گذاشت عشق؟ حرفم این است که تا وقتی احساسات ما این قدر دستخوش آن چه در بیرون می گذرد، است آیا می توان اصلن سخنی از عشق به میان آورد؟ 

مثلن همین من، این یادداشت ها را شب ها می توانم بنویسم. نمی دانم چه رازی در شب هاست. و همین جا بگویم سید که بهتر است سخنی از دانشمندان و محققان در این میان نیاوریم که آن وقت است که زبانم را به آن چه نباید باز کنم! آخر آن ها مدام می خواهند دلیل بتراشند برای همه چیز. شک ندارم که اگر یکی شان این جا بیاید از ریشه ی فیزیولوژیک عشق سخن می گوید و از این که تاثیرات جوی در شب چگونه بر عصب های مغز انسان تاثیر می گذارد! من حالم بهم می خورد از این مزخرفات. چه چیز را می خواهند با این حرف ها ثابت کنند؟ این که خیلی بلدند و خیلی می فهمند؟ من همین جا سوگند یاد می کنم که همه شان بیش تر از همه ی آدمیان می فهمند. همین جا سوگند می خورم به شرطی که بعدش دست از سرم بردارند و بروند و دیگر حرفی از ساختار زیست شناسانه ی عشق نزنند! اگر ما خودمان را گول می زنیم، بگذار نفهمیم که گول خورده ایم. می خواهم بدانم همه ی آن دانشمندانی که فهمیده اند عشق، فریبی بیش نیست، حالا چه لذتی از زندگی خود می برند؟ بهتر است سخن از دانشمندان را تمام کنم. همین قدر هم برایشان زیاد بود!

اما سید! با همه ی این حرف ها، من می ترسم. می ترسم از این که دوست بدارم. چگونه می توان دوست داشت و مطمئن بود که در این دوست داشتن، صداقت هست؟ نکند فقط برای عقب نماندن از دیگران، سخن از عشق می گوییم؟ تو اگر میان ده ها کتاب، یکی را دوست بداری، لابد اگر یکی دیگر از آن کتاب ها را بیاورند، خواهی گفت: "نه! من همان کتاب خودم را می خواهم. همان را که دوستش دارم." اما اگر ناگهان به کتابی بربخوری و حس کنی که بیش تر دوستش داری یا حس کنی که ممکن است روزی برسد که بیش تر دوستش بداری... آیا در این دوست داشتن، صادق بوده ای؟ 

از سوی دیگر من دوست دارم که عشق مثل بال باشد برای پرواز نه مثل مخدر برای نشئگی. من می خواهم پرواز کنم و در افق های بالاتر بیش تر و بهتر ببینم نه این که نشئه شوم و در خیال خودم، فکر کنم بزرگ و بزرگ تر شده ام. حالا باید چه کنم؟

سخن فراوان است سید و ذهن من مغشوش. دلم هم مغشوش... راستی! دل چیست؟ دل کجاست؟

نوشته های شبانه-3: شادی ها و غم هایم با تو

سلام

می خواستم امشب چیزی ننویسم سید! یعنی اول قرار بود بنویسم. اول که دوباره حس کرده بودم غم ها تلنبار شده است روی روحم و باید اندکی از آن ها را چند لحظه ای به دوستی بسپارم تا بتوانم کمری راست و نفسی تازه کنم. 

بعد اتفاق خیلی ساده ای افتاد که یک دفعه خوشحال شدم. گفته بودم که احساساتم به تلنگری بند است. و اتفاقی افتاد و من خیلی ساده خوشحال شدم. بعد دیگر به سادگی فراموش کردم این نوشته های شبانه را. راستی چرا سید؟ چرا فقط وقت ناراحتی به یاد درددل کردن می افتم؟ دل دیگران که از سنگ نیست! اگر غم ها را با تو تقسیم می کنم، لاجرم باید شادی ها را هم. اما چه کنم که وقت خوشحالی، خسیس و فراموش کار می شوم. نه یادی از دوستان و نه حتا یادی از... خدا.

خدا را هم بنده نیستم گاهی! گاهی یادم می رود که فقط نباید ندای «کمکم کن» روی زبانم باشد بلکه لااقل گاهی باید بگویم: «ممنون که کمکم کردی» چرا این را فراموش می کنم؟

رفیق، سنگ صبور، سید! من امشب شادم، دعا می کنم که تو هم شاد باشی! گرچه دردها همیشگی است. گرچه دردها با روح های بزرگ آمیخته شده اند.

قیصرها نمی میرند

دروغه. دروغ محضه. قیصر زنده است. قیصر نمرده. قیصر نشسته رو صندلی. پای چپشو انداخته رو پای راستش. به آسمون نگاه می کنه و می خنده. قیصر داره به ما می خنده. قیصر داره به من که ناراحتم می خنده. می گه من نمردم. می گه من تازه کتابمو چاپ کردم. می گه می خوام دوباره جلدشو عوض کنم. می گه بذار بخندن، بذار این جماعت شاملو دوست قهقهه بزنن. اصلا داره باهاشون می خنده. آقا قیصر تو دیگه چرا؟ تو که خیلی دمت گرمه. تو که ریش داری. ریشاتم سفیده. سفید سیاهه. تازه داشتیم باهات حال می کردیم. تازه می خواستیم بشناسیمت. گذاشتی رفتی؟ استاد. ما از مرگ آدم ها ناراحت نمی شیم. ما هِرهِر می خندیم. ما حتی اشک نمی ریزیم. استاد. هر کجا هستی خدا حفظت کنه.

[از دست نوشته های دورریختنی- سه شنبه- 8 آبان 1386- اصفهان- 21:25]

برای مستور: مردی که می گریست و می گفت بخند

سلام

من ناراحت نبودم، در تمام مدتی که منتظر بودم دیگران کنار بروند و بگذارند من کتابم را بدهم به مصطفا مستور تا امضا کند، سعی می کردم لبخند بزنم. نه! آن وقت ناراحت نبودم. یا لااقل سعی می کردم ناراحتی خود را نشان ندهم. اما نمی دانم چه شد که کتاب را که به دست او دادم، سر که بلند کرد و مرا دید و اسمم را پرسید، گفت: «چرا ناراحتی؟» 

چرا ناراحت بودم؟ ناراحت بودم اصلن؟ در تمام مدت سعی می کردم لبخند بزنم. لبخندی بزرگ تر و عمیق تر. اما او پرسید: «چرا ناراحتی؟» و بعد که کتاب را امضا کرد: «برای امیرحسین عزیز/ مستور- پاییز 90» دوباره نگاهی کرد و گفت: «ناراحت نباش. خوشحال باش.» 

و مرد همه ی این ها را در حالی می گفت که خودش عمیقن می گریست. با این که در تمام مدت لبخند می زد.

نوشته های شبانه: کویری فقط برای دویدن

سلام دوباره سید جان!

دوست دارم بروم به یک کویر بزرگ. بعد کفش هایم را در بیاورم و بروم تو شن های کویر. و فقط بدوم. هی بخورم زمین. دوباره بلند شوم و بدوم. آن قدر بدوم که پاهایم تاول بزند. آن قدر فریاد بزنم که صدایم بگیرد. آن قدر اشک بریزم که چشمه ی اشکم خشک شود. 

توی کویر آدم نمی تواند تظاهر کند سید. آن جا آدم خودش است و خدای خودش. می تواند هرچه حرف دارد به خدا بزند بی آن که بترسد مبادا کسی آن طرف ها باشد که آدم محض تظاهر، محض ریا، جلوی او این کارها را بکند.

چه دنیای پستی است سید. چقدر کثیف است. ما از دنیای این آدم ها مگر چه خواسته بودیم که این جور با ما رفتار می کنند؟ مگر جای آن ها را تنگ کرده بودیم؟ داشتیم زندگی خودمان را می کردیم. داشتیم توی لجن‌زاری که آن ها برایمان درست کرده بودند، غلت می زدیم. کاری به کار آن ها نداشتیم که. چه شد که همین قدر را هم به ما ندیدند؟ 

سید جان! یک کویر پیدا کن، خالی و خشک و بی آب و علف. برویم آن جا چهار روز آن گونه که باید زنده باشیم و بعد هم بمیریم.

امشب به طرز عجیبی دوست دارم کابوسی ببینم.

نوشته های شبانه: این لباس راحتی به پوشیدنش می ارزد؟

سلام سید جان!

اول می خواستم از خاطراتم برایت بگویم. این چند روز اتفاقات ساده ای برایم افتاد که اصلن ساده نبود. از جنس همه ی اتفاقات ساده ی دور و برمان. مثلن توی سالن انتظار که نشسته بودیم، پسر بچه ای بود که تازه با خانواده اش به سالن رسیده بود و بعد به سادگی با دختر بچه ای که پیش از او در سالن بود، دوست شد. با هم دویدند، از روی صندلی ها گذشتند، خندیدند، شادی کردند و تمام رسمیت آن جا را به سخره گرفتند و بعد... از هم جدا شدند. و هر دو هنوز شاد بودند. 

یادت هست وقتی مثلن یک کلاس صبح داشتیم و یکی بعد از ظهر، وقتی بر می گشتیم توی اتاق، مسئله مان این بود که حالا لباس هایمان را در بیاوریم یا نه؟! یعنی که می ارزد لباس راحتی بپوشیم؟! می گفتیم آدم برای دو سه ساعت که لباس راحتی نمی پوشد! حالا شده است مسئله ی زندگی ما. عطشی داشتم برای یاد گرفتن. برای آموختن چیزها. بعد با خودم گفتم می ارزد؟ آدم که برای یکی دو روزه ی عمر این همه چیز نمی خواهد یاد بگیرد. 

سید جان!

حس می کنم زندگی ام پر شده است از تظاهر. از خودنمایی. و دارم فکر می کنم که واقعن هم نمی ارزد. نه این که فکر کنم آدم بزرگی هستم، اما خب از تو چه پنهان، حس می کنم چیزی را فهمیده ام که خیلی از آدم های دور و برم نفهمیده اند یا به احتمال بیش تر نمی خواهند بفهمند یا حتا به احتمال قوی تر می فهمند و نمی خواهند به روی خودشان بیاورند. شاید آن ها چیزهایی را بدانند که من نمی دانم. شاید  این جور زندگی کردن بهتر باشد اصلن.

زندگی ام شده است یک فیلم بلند سید! چقدر برای دیگران فیلم بازی کنم؟ چقدر خودم نباشم؟ همین ها را هم که می گویم احساس شرم می کنم. حس می کنم همین ها را هم برای فیلم بازی کردن دارم می گویم. شاید همین جور باشد. اما سید دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بیرونم طوری باشد که دیگران می خواهند. طوری که دیگران آزرده نشوند. اما درونم... درونم را برای خودم می خواهم. می شود؟

راستی سید! دنبال غار تنهایی می گشتی. پیدا کردی؟ برای من هم پیدا کن. می خواهم روزها و ماه ها و سال ها تنها باشم. می شود سید؟

چهارباغ عباسی: میزان سنگ شد

سلام. مطلب زیر از من در شماره ی اخیر همشهری جوان (ش 329- شنبه 9 مهر 1390) در صفحه ی پاتوق کافه (ص 72) به چاپ رسید. با تیتر و روتیتر انتخابی همشهری جوانی ها و ویرایش های لازم و البته توضیحاتی که لطف کردند و در بالای صفحه قرار داده اند:


چهارباغ عباسی پاتوق عصر گاهی خیلی از جوان های اصفهانی است، پاتوقی برای گپ های جوانانه و حرف هایی درباره سینما، کتاب، روزنامه و...

میزان سنگ شد

فرقی نمی‌کند تنها باشم یا با دوستانم. وقتی به دروازه دولت برسم، دوست دارم تا سی و سه پل را پیاده بروم. آن هم از پیاده‌روی دوست داشتنی وسط «چهارباغ عباسی» جایی که درخت‌ها سایه انداخته‌اند رویش. تا بتوانم بنشینم روی یکی از نیمکت‌های گِردی که هر چند قدم کار گذاشته شده‌اند و نگاه کنم به عبور ماشین‌ها، به پیاده روهای شلوغ دو طرف خیابان [و به آدم هایی که برای خرید از مغازه ها از سر و کول هم بالا می روند]. [دلم می خواهد] یک بستنی یا پیراشکی بخرم و بعد دوباره برگردم روی نیمکتی بنشینم و نگاهم را از سر بگیرم. به این همه رفت و آمد، به مردم، به ماشین‌ها.

می‌گویند قدیم، دو طرف خیابان باغ‌های میوه بوده است و مردم می‌توانسته‌اند بروند توی این باغ‌ها و میوه نوش جان کنند. یک حکایتی هم هست بین مردم که می‌گوید: هرکسی را که می‌خواسته به این باغ‌ها برود، اول و آخر کار وزن می‌کرده‌اند و به میزانی که وزنش زیاد شده بوده (یعنی به میزانی که میوه خورده بوده) پول ازش می‌گرفته‌اند و بعد یکی از همشهریان زرنگ، جیب‌هایش را پر از سنگ می‌کند و می‌رود و تا می‌تواند میوه می‌خورد. اما وقت برگشتن می‌بینند وزنش کمتر شده و ماجرا لو می‌رود. امروز اما خبری از آن باغ‌های میوه نیست. فقط باغ هشت بهشت باقی مانده است که آن را هم مغازه‌ها جلوی راهش را گرفته‌اند. اما وقتی در پیاده‌روی سمت چپ خیابان راه می‌رویم، دو سه جا راه باز کرده‌اند به باغ هشت بهشت. می‌شود  یک‌باره راهمان را کج کنیم و از شلوغی خیابان پناه ببریم به آرامش باغ قدیم و پارک جدید. و این یکی از لذت های زندگی ماست. تصور کن از میان دنیا و شلوغی و سر و صدایش یک دفعه بپیچیم به سمت بهشت آرامی که با وقار پشت آن دیوارها قایم شده است.

چهارباغ عباسی یک جورهایی مرکز فرهنگی شهر هم هست. سینماها این جا هستند، کتاب‌فروشی‌ها و روزنامه فروشی‌ها هم. همان نزدیک دروازه دولت، کتاب‌فروشی فرهنگسرای اصفهان است. پیرمرد سرحالی اداره‌اش می‌کند. با دوچرخه‌ی «سه مار»ش می‌آید، شاگردش دوچرخه را از بین قفسه‌های کتاب می‌برد توی انباری فروشگاه، پیرمرد پیپش را روشن می‌کند، می‌گذارد موسیقی سنتی فضای کتاب‌فروشی را پر کند و او پشت میزش با مشتری یا رفیق‌هایش گپ بزند. من اگر کتابی هم نخواهم، هر وقت از این جا رد بشوم، می روم توی کتابفروشی و چند دقیقه بین کتاب ها قدم می زنم. هر چند دقیقه هم که بشود، کسی کاری به کارم ندارد و این نعمتی است که کم‌تر جایی پیدا می‌شود! [...]

اصفهان، چهارباغ های دیگری هم دارد. به همین شکل و قیافه. چهارباغ بالا، پایین و خواجو. اما هیچ کدام چهارباغ عباسی نمی شوند. این نسخه ی اصل چهارباغ است و چیزهایی دارد که هیچ کدام از آن نسخه های بدل ندارند. این جا هر ساعتی حال و هوای خودش را دارد. صبح‌ها خیابان خلوت است و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین. با دوچرخه در هوای خنک صبح، طول خیابان را تا میدان انقلاب طی می‌کنیم و دوباره برمی گردیم. پیرمردهایی هم هستند که با لباس‌های اسپرت، ورزش می‌کنند یا با کت و شلوار عصازنان در همان پیاده روی وسط خیابان قدم می‌زنند. ظهرها برای نماز می‌توانیم برویم مدرسه‌ی چهارباغ. حوزه‌ی علمیه است و همیشه درش باز نیست، اما وقت نماز باز می‌کنند درهایش را و می‌توانیم هم نماز بخوانیم و هم در حیاط بزرگ و دل چسب مدرسه چند دقیقه‌ای قدم بزنیم. عصرها (به خصوص عصرهای پنج شنبه) خیابان شلوغ است. مردم برای خرید می‌آیند بیش‌تر. از شهرهای اطراف اصفهان هم می‌آیند. این را از لهجه‌های متفاوتی که می‌شنویم، می‌شود فهمید. این جور وقت‌ها را می‌گذاریم برای بحث‌های دسته جمعی، وقتی از سینما بیرون آمدیم. نیمکت‌های خیابان برای دور هم نشستن ساخته نشده‌اند، اما چاره‌ای نیست! چند نفر روی زمین می‌نشینیم و بقیه روی نیمکت و شروع می‌کنیم به بحث کردن‌های طولانی. از فیلم شروع می‌شود و به همه جا می‌رسد. تا شب برسد و بعد نماز برویم کنار زاینده رود... البته وقتی خشک نبود.

بعضی شب‌های شلوغ (مثل شب‌های جشن) جان می‌دهد برای این که توی لژهای مجردی (!) کباب ترکی بزنیم و بعد بیاییم دوباره روی همان نیمکت‌های گرد بنشینیم به تماشای عبور ماشین‌ها و بوق زدن‌هایشان، ویراژ موتورها و جیغ و داد سوارانشان و همه ی سر و صداهای خیابان. این جور وقت‌هاست که بحث‌های جامعه‌شناسانه‌ی ما گل می کند. نمونه‌ها جلویمان هستند و ما روشنفکرنمایانه شروع می‌کنیم به تحلیل کردن!

پیاده‌روی وسط چهارباغ عباسی را می‌گویند قدیم‌ها جوی آبی از میانش رد می‌شده و خیلی قشنگ‌تر بوده و حالا بد شده و... ما قدیم‌ها را ندیده‌ایم و اصراری هم نداریم که حسرتش را بخوریم. پاتوق ما حالا هم خیلی قشنگ است و دوست داشتنی. طوری که بچه‌های خوابگاهی دانشگاه‌های اصفهان هم دوستش دارند و اولین گزینه‌شان است برای گردش‌های آخر هفته. این پیاده‌رو انگار یک محیط ایزوله شده است در میان شلوغی‌های خیابان. جایی که می‌شود هم در دل اجتماع بود و هم از شلوغی‌هایش در امان!

توضیح بالای صفحه:

بالا و پایین چهارباغ

چهارباغ عباسی و چهارباغ بالا در عصر شاه عباس یکم طراحی شد. تاریخ برای ساخت این چهارباغ اشاره ی تقریبی به سال 1000 هجری قمری دارد. چهارباغ پایین در دوره ی رضاشاه پهلوی و با همان طرح به چهارباغ دوره ی صفوی اضافه شد. در گذشته یک جوی آب از میان این خیابان تا زاینده رود جاری بوده که در محل تقاطع ها به حوض هایی می ریخته. در خیابان مسیری خاص برای افراد سواره تعیین شده بوده و در اطراف آن باغ هایی بوده که میان امرا برای ساخت عمارت تقسیم شده بوده. اما مردم عادی هم می توانستند از آنها استفاده کنند. پل الله وردی خان یا سی و سه پل، خیابان چهارباغ را به دو قسمت خیابان چهارباغ بالا و پایین تقسیم می کرده و راه ارتباط چهارباغ بالا و پایین بوده است.

برای آن که قاطع بود

سلام علی جان!

مدت ها بود که می خواستم برایت نامه ای بنویسم. حالا دست به قلم شدم اما. می دانی علی، احساسات دیگران را نمی دانم اما احساسات من به تلنگری بسته است. لحظه ای خوبم و لحظه ای بعد، بد! لحظه ای شادم و بعد با تلنگری ناگهان به هم می ریزم. ناگهان بغض می کنم. 

تلنگر این بار را که زد؟ می خواستم تحسینت کنم. می خواستم بگویم که چقدر خوبی. چقدر بزرگی. چقدر مهربانی. اما به یک باره عوض شدم!

علی جان! دوست دارم با تو صادق باشم. همان گونه که همیشه بودم. دوست دارم هرچه هست رک و راست، بی شیله و پیله با تو در میان بگذارم. برای همین است که حالا می گویم علی! از تو بدم آمد!

راستش را بخواهی از آدم هایی که قاطعند بدم می آید. آدم هایی که قاطعانه در مورد هر چیزی نظر می دهند. می گویند فلانی خوب است، فلانی بد است، فلانی احساساتی است، فلانی خشن است. آدم ها چه حقی دارند که به این راحتی در مورد هرکسی نظر بدهند؟ مگر آن ها چه هستند؟ 

از تو می پرسم: شما قاطع ها، وقتی می گویید فلانی بد است، دارید به چی فکر می کنید؟ به این که یک بار یک بدی دیده اید از آن فلانی؟ 

از من اگر بپرسی به تو خواهم گفت نظرم را: به نظر من شماها وقتی می خواهید قاطعانه در مورد کسی نظر بدهید، چشم هایتان را روی همه ی تناقضاتی که نظریه ی شما خواهد داشت می بندید. خوبی های آدم بده را نمی بینید. بدی های آدم خوبه را هم. این دومی اشکالی ندارد، اما اولی...

علی! بگذار همان طور که با تو روراست بودم، با خودم هم روراست باشم. راستش از قاطع ها بدم نمی آید... بهشان حسودیم می شود. به این که نمی توانم مثل آن ها باشم.

من همیشه پر از تردیدم علی. همیشه میان دو راهی ام. همیشه ی همیشه. حتا وقتی چیزی را انتخاب کردم. 

وای علی! بیا به من قاطعانه بگو کدام راه را انتخاب کنم. بگو حتا اگر اشتباه باشد. با اطمینان بگو. علی! بیا این  تردیدها را از من بگیر.

چاه ها و آدم ها

گوشَت را جلو بیاور. می خواهم چیزی بگویم. نه! حرف محرمانه ای نیست. فقط می خواستم... فقط می خواستم فقط برای تو بگویم. یک لحظه دلم برای حرف های درِ گوشی تنگ شد.

بگذار چیزی برایت تعریف کنم. در زندگی همیشه چاه هایی هست جلوی راه آدم. آدم بعضی وقت ها بی این که بخواهد یا بفهمد توی این چاه ها می افتد. آدم وقتی دارد توی چاه می افتد، دوست دارد دستش را بگیرد به هر چیزی. به هر چیزی که بتواند با آن از چاه خلاص شود. بتواند نجات پیدا کند. طناب باشد یا یک تکه سنگ فرو رفته در زمین یا یک گیاه کوچک که به تازگی سر از خاک در آورده. فرقی نمی کند. آدم وقتی دارد به چاه می افتد به این چیزها فکر نمی کند. آن وقت نرمی و لطافت آن گیاه کوچک را حس نمی کند. فقط می خواهد از چاه نجات پیدا کند.

تو نمی دانستی! اما من یک بار در چاهی افتادم. فرو رفتم در چاه. آن قدر که دیگر مطمئن بودم نجات نخواهم یافت. نمی دانم چه شد که توانستم بیرون بیایم. اما... اما خوب یادم هست که وقت فرو رفتن در چاه، به چه گیاه سبز نحیفی چنگ زدم. یادم هست که با بی رحمی آن را از ریشه درآوردم. حتا اگر بهم نخندی، یادم هست که چطور به من نگاه کرد. به منِ بی رحم.

دارم باز توی چاهی فرو می روم. نمی دانم چه کنم. چرا چاه ها حس ندارند؟ چرا چاه ها نمی فهمند کسی دارد در آن ها فرو می رود؟ تو فکر می کنی چاه ها تکان می خورند وقتی کسی در آن ها فرو می رود؟ فکر می کنی گریه شان می گیرد؟ فکر می کنی به آدم ها فکر می کنند؟

دارم فکر می کنم تو چاهی، یا گیاه کوچکی در آستانه ی چاه که به تازگی سر از خاک درآورده...

حال این روزها

سلام.

شاید کمی مغرورانه باشد، اما اگر می خواهید حال این روزهای من را دریابید «طومار شیخ شرزین» را بخوانید.

قصه ی کوتاه- فعلن از دسترس خارج است


ادامه نوشته

ذکر الامام بعد الحسن بن علی و بعد الحسین بن علی علیهم السلام

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام.

دو متن زیر، آغاز بخش های مربوط به حضرت امام حسین و حضرت امام سجاد (علیهما السلام) در کتاب «الارشاد» شیخ مفید است. این کتاب را اسفند 1388 از کتابفروشی بین الحرمین کربلا به قیمت 3000 تومان خریدم. گفتم به مناسبت تولد حضرت امام حسین و حضرت امام سجاد (علیهما السلام) این دو بخش را بیاورم تا حظ ببرید و البته استفاده.

[الارشاد- الامام الفقیه المحقق محمد بن محمد بن النعمان العکبری البغدادی الملقب بالشیخ المفید- تحقیق: حسین الاعلمی- الطبعة الخامسة: 1422 ه، 2001 م- النجف الاشرف: موسسة النبراس]

و الامام بعد الحسن بن علی علیهما السلام اخوه الحسین بن علی، ابن فاطمة بنت رسول الله صلی الله علیهم بنص ابیه و جَده علیه، و وصیة اخیه الحسن الیه. کنیته ابو عبدالله. ولد بالمدینة لخمس لیال خلون من شعبان سنة اربع من الهجرة، و جاءت به امه فاطمه علیهما السلام الی جده رسول الله صلی الله علیه و آله فاستبشر به و سماه حسینا و عق عنه کبشا؛ و هو و اخوه بشهادة الرسول صلی الله علیه و علیهما سیدا شباب اهل الجنة،  وبالاتفاق الذی لا مریة فیه سبطا نبی الرحمة. و کان الحسن بن علی علیهما السلام یشبه بالنبی صلی الله علیه و آله من صدره الی راسه، و الحسین یشبه به من صدره الی رجلیه، و کانا حبیبی رسول الله صلی الله علیه و آله من بین جمیع اهله و ولده. روی زَاذانُ عن سلمان رضی الله عنه قال: سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول فی الحسن و الحسین علیهما السلام:

«اللهم انی احبهما فاحبهما (و احب من احبهما)». و قال علیه و آله السلام: «من احب الحسن و الحسین –علیهما السلام- احبَبتُهُ، و من احببته احبّه الله، و من احبه الله عز و جل ادخله الجنة، و من ابغضهما ابغضته، و من ابغضته ابغضه الله، و من ابغضه الله خلده فی النار». و قال علیه و آله السلام: «ان ابنی هذین ریحانتای من الدنیا» و روی زر بن حُبیش، عن ابن مسعود قال: کان النبی صلی الله علیه و آله یصلی فجاءه الحسن و الحسین علیهما السلام فارتدفاه، فلما رفع راسها اخذهما اخذاً رفیقاً، فلما عاد عادا، فلما انصرف اجلس هذا علی فخذه و هذا علی فخذه، و قال: «من احبنی فلیحب هذین». و کانا علیهما السلام حجة الله تعالی لنبیّه علیه و آله السلام فی المباهلة، و حجة الله من بعد ابیهما امیر المومنین علیه و علیهما السلام علی الامة فی الدین و الاسلام و الملة. و روی محمد بن ابی عمیر، عن رجاله، عن ابی عبدالله علیه السلام قال: «قال الحسن بن علی علیهما السلام لاصحابه: ان لله تعالی مدینتین: احداهما فی المشرق، و الاخری فی المغرب، فیهما خلق لله عز و جل لم یهموا بمعصیة له قط، و الله ما فیهما و بینهما حجة الله علی خلقه غیری و غیر اخی الحسین». و جاءت الروایة بمثل ذلک عن الحسین علیه السلام انه قال لاصحاب ابن زیاد: «ما بالکم» تناصرون علی؟ ام و الله لئن قتلتمونی لتقتلن حجة الله علیکم، لا و الله ما بین جابلقا و جابرسا ابن نبی احتج الله به علیکم غیری» یعنی جابلقا و جابرسا المدینتین اللتین ذکرهما الحسن اخوه علیه السلام. و کان من برهان کمالهما و حجة اختصاص الله لهما –بعد الذی ذکرناه من مباهلة رسول الله صلی الله علیه و آله بهما -بیعة رسول الله لهما، و لم یبایع صبیا فی ظاهر الحال غیرهما، و نزول القرآن بایجاب ثواب الجنة لهما علی عملهما مع ظاهر الطفولیة فیهما، و لم ینزل بذلک فی مثلهما، قال الله عز اسمه فی سورة هل اتی: «و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا* انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا* انا نخاف من ربنا یوما عبوسا قمطریرا* فوقاهم الله شر ذلک الیوم و لقاهم نضرة و سرورا* و جزاهم بما صبروا جنة و حریرا» فعمهما هذا القول مع ابیهما و امهما علیهم السلام، و تضمن الخبر نطقهما فی ذلک و ضمیرهما الدالین علی الآیة الباهرة فیهما، و الحجة العظمی علی الخلق بهما، کما تضمن الخبر عن نطق المسیح علیه السلام فی المهد و کان حجة لنبوته، و اختصاصه من الله بالکرامة الدالة علی محلة عنده فی الفضل و مکانه. و قد صرح رسول الله صلی الله علیه و آله بالنص علی امامته و امامة اخیه من قبله بقوله: «ابنای هذان امامان قاما او قعدا» و دلّت وصیة الحسن علیه السلام الیه علی امامته، کما دلّت وصیة امیر المومنین الی الحسن علی امامته، بحسب ما دلت وصیة رسول الله صلی الله علیه و آله الی امیر المومنین علی امامته من بعده.

---

و الامام بعد الحسین بن علی ابنه ابو محمد علی بن الحسین زین العابدین صلوات الله علیهم، و کان یکنی ایضاً ابا الحسن، و امه شاه زنان بینت یزدجرد بن شهریار بن کسری، و یقال ان اسمها (شهربانوا)، و کان امیر المومنین علیه السلام ولی حریث بن جابر الحنفی جانباً من المشرق، فبعث الیه بنتی یزدجرد بن شهریار بن کسری، فنحل ابنه الحسین علیهما السلام شاه زنان منهما فاولدها زین العابدین علیه السلام، و نحل الاخری محمد بن ابی بکر فولدت له القاسم بن محمد ابن ابی بکر، فهما ابنا خالة. و کان مولد علی بن الحسین علیه السلام بالمدینة سنة ثمان و ثلاثین من الهجرة، فبقی مع جده امیر المومنین علیه السلام سنتین، و مع عمه الحسن عشر سنین، و مع ابیه الحسین علیه السلام احدی عشرة سنة، و بعد ابیه اربعا و ثلاثین سنة. و توفی بالمدینة سنة خمس و تسعین للهجرة، و له یومئذ سبع و خمسون سنة. و کانت امامته اربعا و ثلاثین سنة، و دفن بالبقیع مع عمه الحسن ابن علی علیهما السلام، و ثبتت له الامامة من وجوه:

احدهما: انه کان افضل خلق الله بعد ابیه علما و عملا؛ و الامامة للافضل دون المفضول بدلائل العقول. و منها: انه کان اولی بابیه الحسین علیه السلام و احقهم بمقامه من بعده بالفضل و النسب؟ و الاولی بالامام الماضی احق بمقامه من غیره، بدلالة آیة دوی الارحام و قصة زکریّا علیه السلام.

و منها: وجوب الامامة عقلا فی کل زمان، و فساد دعوی کل مدع للامامة فی ایام علی بن الحسین علیهما السلام او مدعی له سواه، فثبتت فیه، لاستحالة خلو الزمان من امام.

و منها: ثبوت الامامة ایضا فی العترة خاصة، بالنظر و الخبر عن النبی صلی الله علیه و آله، و فساد قول من ادعاها محمد بن الحنفیة -رضی الله عنه- بتعریه من النص علیه بها، فثبت انها فی علی بن الحسین علیهما السلام، اذ لا مدعی له الامامة من العترة سوی محمد رضی الله عنه و خروجه عنها بما ذکرناه.

و منها: نص رسول الله صلی الله علیه و آله بالامامة علیه فیما روی من حدیث اللوح -الذی رواه جابر- عن النبی صلی الله علیه و آله، و رواه محمد بن علی الباقر علیهما السلام عن ابیه عن جدة عن فاطمة بنت رسول الله صلی الله علیهم؛ و نص جده امیر المومنین علیه السلام فی حیاة ابیه الحسین علیه السلام بما تضمن ذلک من الاخبار، و وصیةظ ابیه الحسین علیه السلام الیه، و ایداعه ام سلمة رضی الله عنها ما قبضه علی من بعده، و قد کان جعل التماسه من ام سلمة علامة علی امامة الطالب له من الانام، و هذا باب یعرفه من تصفح الاخبار، و لم نقصد فی هذا الکتاب الی القول فی معناه فنستقصیه علی التمام.

خوشبختی

خوشبختی٬

آرام تر٬

لطیف تر٬

ساده تر٬

... و زیباتر

از آن چه فکرش را می کنی

سراغت می آید.

---- به ابوالفضل ناظمی٬ برادرم و خواهرم به امید به روزی و خوشبختی بیش از پیش همه شان ----

خیلی ساده

روایت است آن مضطری که می خوانید "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء" آن مضطر، امام غائب از دیده هایتان است.

"برخی گویند: وفات کرده! برخی گویند: کشته شده! برخی گویند: کجا رفته؟! از دیدگان مومنان برای او سیل اشک جاری می شود. و شما دچار امواج حوادث می شوید، آن سان که کشتی ها دستخوش امواج دریا می شوند..." [روزگار رهایی- ص 185 به نقل از اصول کافی- ج1- ص 336]

"گویی شیعیان را به چشم خود می بینم که همچون گوسفندان بی شبان به دنبال چراگاهی می گردند و نمی یابند. " [همان- ص 198 به نقل از عیون الاخبار- ج 1- ص 213]

"...کسی از این امواج سالم نمی ماند، به جز کسی که خداوند از او پیمان گرفته، ایمان را در دل او جای داده، و با وحی از خود تاییدش نموده است." [همان- ص 185]

***

خیلی ساده بود. متن را که خواندم، یک چیزی توی دلم لرزید. نه، انگار خود دلم لرزید. سرم درد گرفت، اشک در چشمانم جمع شد.

"می دانم. می دانم که امروز یا فردا، ساعتی پس و پیش از راه می رسی و من هزار کار می کنم تا پیش تو دیده شوم. می گویم که در قنوت، در غروب سه شنبه ها وطلوع جمعه ها "ندبه" می خوانم یا "دعای فرج" را زمزمه می کردم. می گویم هر جا از همه چیز خسته می شدم یاد تو می افتادم. می گویم که حرف هایم را به چاهی در جمکران می ریختم. می گویم که...

و تو می گویی "همه اش را می دانم" آن گاه دستت را روی شانه هایم می گذاری و لبخند می زنی. دلم برایت تنگ می شود!"

نمی دانم. شاید نویسنده اش از دلش نوشته است. شاید دل او هم لرزیده است. شاید اشک در چشمان او هم جمع شده است. شاید اصلن گریه کرده است.

می توانی تصورش را بکنی؟ امامی را که عاشقش هستی، یا نه، دوستش داری، یا نه، می دانی که خیلی بزرگ است، آن قدر بزرگ که می توانی وسط خیابان، نه خیابان تهران، که خیابان پاریس یا خیابان نیویورک، داد بزنی:"آهای! این امام من است." نه، من نه اندیشمندم و نه عالم. من همان بچه ی کوچکی هستم که دوست دارم وقتی کسی اذیتم کرد، او را از امامم بترسانم.

چه می گفتم؟ آهان! می توانی تصور کنی آن امام را که... آن امام را که به تو بگوید: "همه اش را می دانم." دست روی شانه ات بگذارد. گرمای دستش را حس کنی. لبخند زیبایش را ببینی. می توانی بفهمی گرمای دست... گرمای دست امام... گرما... امام... می توانی؟

دوست داشته باشی تا آخر عمرت دستش را روی شانه ات بگذارد. و تو به لبخند زیبایش نگاه کنی و بخندی و گریه کنی. مگر می شود لبخند آن بزرگوار را دید و نخندید؟ مگر می شود لبخند آن امام را دید و گریه نکرد؟

راستی! یک چیزی. وقتی نگاهت به امامت بیفتد، می توانی سخن بگویی؟ می توانی بگویی آقا بی تو چه کشیدیم. آقا بی تو چه ها کردیم. آقا بی تو تنها بودیم. آقا عمری در ناباوری و حالا باید باور کنم؟ آقا خودتانید؟ یا نه، او بدون این که تو کلامی حرف بزنی به تو می گوید: "همه اش را می دانم." همه اش را می دانید. شما همه چیز را می دانید.

آقاجان! شما که می دانید. دستان گرمتان را روی شانه ام بگذارید. به من بگویید: "همه اش را می دانم." لبخند زیبایتان را از من دریغ نکنید. من مومن نیستم، عاشق نیستم، آدم نیستم. حتا نمی توانم ادعا کنم که شما را دوست دارم. اما نمی دانم چیست. علت این شوق را می گویم. دلم را می فشارد. دلم می خواهد یک بار شما را ببیند. چشم هایم هم. آقا... بیا.

-- از یادداشت های ۲۴ شهریور ۱۳۸۴ با تصرف--

* حدیث اول از حضرت امام صادق (ع) و حدیث دوم از حضرت امام امیرالمومنین علی (ع) است.

** همین مطلب را در دیوانه ۸۳ هم گذاشتم.

درست سه سال می شود...

حرف خاصی برای گفتن ندارم جز این که از دختری نابینا بگویم که شدیدا مرا به وجد آورد و وقتی دوباره یادش می آید٬ قلبم تندتر می زند و چیزی درست تا حلقم بالا می آید و صدایم را دیگرگون می کند و اشک را دوست دارم. هنوز هم وقتی یاد دست های کوچک سفیدی که آستین مانتوی سیاه خود را مشت می کند و آرام ذوق می کند٬ می افتم اشک می دود تا چشمانم و منتظر یک بهانه می ماند تا روی گونه ام بلغزد و امان از دست این زندگی. خدایا مرا ببخش که این قدر بَدَم.

--از یادداشت های ۲۰ اردی بهشت ۱۳۸۹--

مستی

گفتم

گاهی که مست می شوم

نمی فهمم چه می گویم

جدی نگیر

اگر گفتم

دوستت دارم

گوشه

می خواهم بدانم

به چه فکر می کردی

وقتی گفتی: "برو"

مگر من

جایی از این دنیا تنگ کرده بودم

به جز گوشه ای حقیر؟

خدا

14 تا برای نماز دو رکعتی
22 تا برای نماز سه رکعتی
30 تا برای نماز چهار رکعتی
126 تا در هر روز
882 تا برای هر هفته
3780 تا برای هر ماه
45990 تا برای هر سال
965790 تا برای 21 سال
با متفرقه ها: 1000000 تا «الله اکبر» تا حالا
...
اعتراف می کنم که بیش از 1000000 تا خدای ریز و درشت داشته و دارم.

اسپم

آدم مزخرفی شده بود!

سطلی برای آشغال های دیگران

یا برای دیگران آشغال!

این را وقتی فهمید

که عدد ایمیل های این باکسش

بیش از عدد ایمیل های اسپمش بود!

---

این باکس: inbox

اسپم: spam

این رسمش نبود.

سلام.

بابا گفت (یا باید می گفت): «چه ات شده؟» گفتم: «هیچی، فقط خسته ام.» نمی دانم. شاید هم فقط خسته بودم.

***

تقریبا مطمئنم که می دانم چه ام شده است، و تقریبا مطمئنم که نمی توانم بگویم. (یا شاید هم نمی خواهم.) به گربه ی سیاهی نگاه می کنم که یک پایش شَل است و دارد چیزی را روی زمین لیس می زند. برای یک لحظه دلم می خواهد گربه ی سیاهی باشم که یک پایش شل است و دارد چیزی را روی زمین لیس می زند، دلم می خواهد تیر چراغ برقی باشم که در آغوش چند درخت است، یا چوب بستنی ای که یک دختر کوچک زیبا آن را لیس می زند. دلم می خواهد هوا باشم، دلم می خواهد سنگ باشم، دلم می خواهد یک چیزی باشم که نمی دانم چیست. یک چیزی که این نیست. و بعد کمی حالم خوب می شود. مطمئنم که این گمشده ی من نیست، اما چرا حالم خوب تر می شود؟ (آخر نفهمیدم، این تکه گوشت لرزان، فقط دستگاهی ست برای پمپاژ خون در بدن، یا چیزی که گاهی می گیرد و تنگ می شود.) دلم می خواهد حرفی بزنم و گریه ای کنم. و اصلا برایم مهم نباشد که چه کسی و به چه نیتی، این ها را می خواند، چند نفر این ها را می خوانند و چند نفر خنده شان می گیرد. دلم می خواهد گریه کنم و تقریبا مطمئنم که با گریه حالم خوب نمی شود.

یک چیزی باید باشد. اسطوره ای شاید. معشوقی (یا معشوقه ای) شاید. یک چیزی باید باشد که من این گونه غریب نیفتم گوشه ای. مطمئنم که یکی دو تا هستند که می فهمند دردم را. اما یکی شان، آن قدر شیشه ی تنهایی اش نازک است، که می ترسم مبادا ترک بردارد اگر حرفی بزنم. دیگری را عمیقا دوست دارم و مطمئنم که کاملا می داند دردم چیست و می ترسد اگر چیزی بگوید، احساسش در لجن زار گفتگو گم شود. دیگری را می شناسم. دوستش می داشتم و دوستش می دارم. و می ترسم قلبم از هم بپاشد اگر بیش تر از او بگویم.

اسطوره ی ناپیدای من! معشوق من! فدایت بشوم، کاری کن. کاری که می توانی.

پی نوشت: فکر می کنم که می توانم خوب شوم. می توانم بگویم و بخندم، اما بعد سریع به ذهنم می رسد که این فقط یک مخدر است. چیزی که قرار است آرامم کند، بی آن که خوب شوم. فکر می کنم فقط برای این که حس کرده ام این احساس دردناک چیز قشنگی است و باید از آن بنویسم، تا الان از آن خارج نشده ام، اما بعد... نمی دانم چه می شود. باید فراموشش کنم.

پی نوشت: دلم نمی خواهد یک جوری بنویسم که شما فکر کنید آن جوری نوشته ام که همه می نویسند. ساده اش می شود این: «دلم نمی خواهد مثل بقیه بنویسم.» اما ساده اش اصلا درست نیست. درست ش همان جمله ی طولانی است که اولش نوشتم. ساده اش به هیچ دردی نمی خورد.

پی نوشت: «به همین سادگی» را دوست دارم، «به همین سادگی» را دوست دارم، «به همین سادگی» را دوست دارم. فعلا فقط همین به اضافه ی کمی بغض.

کربلا کربلا...

سلام

اگر خدا بخواهد

راهی کربلایم

حلالم کنید.

یا حسین.

التماس دعا.

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

گوشه ای از کربلا جا و مکانم بده...

تردید دارم...

سلام.

***

تردید دارم بگویم یا نه. بگویم... یا... نه. که... شاید... حق با تو باشد. شاید تو راست بگویی. تردید دارم بگویم... . ای کاش رها می شدم از همه چیز. شاید... با... تو... حق...

من در هول چشمان تو

من به تو چقدر نزدیک بودم. ضربان قلبم نبود تمام بدنم بود که می خواست از هم بپاشد. چه ولعی! چه ولعی بود در چشمانم که در چشمانت پیدا بودند. تمام بدنم می لرزید. انگار کن یک مراسم باستانی. درست مثل یک مراسم سنتی که باید تا آغازش هزار و یک کار کرد تا آماده شد. (تا مبادا خدایان بر ما خشم گیرند.) هر دو انگار سالیان سال در محضر استادی بزرگ برگزاری مراسم را آموزش دیده بودیم و امروز باید به تنهایی... چه هول و اضطرابی و چه ولعی! تو بازتابی از من بودی آن زمان و هول و هوس را در چشمان تو نیز می خواندم. تنهایی... من آن قدر به تو و تو آن قدر به من نزدیک بودم نزدیک بودی که حتا شیطان هم در میان ما جا نمی شد. شیطان. شیطان. من شده بودم شیطان و تو شده بودی شیطان و دو شیطان در میان شعله های شرربار آتش. آتش. آتش. گر گرفته بودم. می سوختم. اما... هر لحظه سست و سست تر. رها از هر چیز. هیچ گاه این چنین از خودم رها نشده بودم. تو نیز؟ من. تو. من. تو. دیگر نه منی بود و نه تویی. ای کاش لااقل شیطان در این میانه بود. دیگر امان آتش هم بریده بود. امان شیطان نیز. امان من. امان تو. و من فقط نفس... نفس... هوس... نفس...هوس... .

سه تکه ی پراکنده

همیشه حق در میانه ی باطل هاست که خودنمایی می کند. همیشه در میانه ی اشتباهات است که درست قد راست می کند. راه بهشت از جهنم می گذرد. و پل صراط را روی آتش بنا نهاده اند. اگر ساحره های آوازه خوان نبودند گذر از رودی آرام چه معنایی می داد؟ چه کسی است که دل به ساحره ها نبندد و لعل لب شیرین یار را - که به نسیه می ماند - به بزک های عاریتی ساحران - که به نقد می ماند - نفروشد؟ چه کسی سعادت خواهد یافت.

***

گمان می بری که برگزیده ای. انگار که همه برای تو خودنمایی می کنند. گویی که مرکز جهانی و یا راهی برای رسیدن به عالم ناشناخته ها. اتوپیا. آرمان شهر. و انگار همه روی بر تو می نمایانند تا تو آن ها را بخوانی. راه آن ها را بخواند! یا نه. حتا بالاتر. تو خودت آن آرمان شهری. و انگار همه می خواهند که برگزیده ی تو گردند. برگزیده ی برگزیده. (تو را که برگزیده است؟) شاید تو همان هستی که پیشگویی ها وعده ات را می دادند. و پیرمردی نحیف و رنجور (در نقش پیر دانای دنیا؟) انتظار می کشد تا تو حقیقت را بیابی و او با خیالی راحت در بستر مرگ بیارمد. لابد این حقیقت را که تو برای جنگیدن با اهریمنی بزرگ (اهریمنی ترین اهریمنان. خدای دیوان و ددان) برگزیده شده ای. و این برگزیدگی را نه گریزی هست و نه گزیری. و همه می خواهند آنها را برگزینی تا آنها در کنار برگزیده ی بزرگ (آخرین برگزیده ی تاریخ) آلام و دردهایشان را التیام بخشند. و هر قدرتی را انتظاری هست. کسی چه می داند؟ (وقتی در دریایی وهمی قدم بزنی چه جای محدودیت؟) شاید نیز همه سعی دارند از تو بگریزند. تا تو انتظار بزرگ مبارزه با اهریمن را با آنها تقسیم نکنی. کسی چه می داند در این زمانه و این میانه چه خبر است؟ با چه کس می توان گفت؟ به چه کسی می توان اعتماد کرد؟

***

می خواستم تمام عاشقانه هایم برای تو باشد. امشب چقدر دل تنگم برای یک دل سیر گریه کردن. دوست دارم بروم یک گوشه تنها زار بزنم تا صبح. تا تو. چه بی قرارند دستانم برای رهایی. چه بي قرارند پاهايم براي دويدن. چه بي قرارند اشک هايم براي جاري شدن. چه قدر دلم بي قرار است براي بيرون جهيدن از سينه. چرا اين قدر دوري؟ چرا اين قدر خوبي؟ دوست دارم محکم در آغوشت بگيرم. دوست دارم به پايت بيفتم و تا صبح بر پاهايت سجده کنم. چه خبرشان است اين کلمات؟ چرا همه چيز اين قدر بي قرار است؟ زمان هم. چرا نمي سوزم تا از خاکسترم عاشق ديگري بر خيزد؟ چه بي قرارم امشب. اين رسم زندگي است؟ تو آرام. تو خوب. تو زيبا. من ... تو. فقط تو. تو کجايي و در چه فکري و چه مي کني و اي خوب من. آه. آه از اين دل که کاش نبود و اگر نبود من که بودم؟ امان و صد امان از تو اي دل. بگذار بميرم. عکس مرا ببيني و يادي از من بکني اي مهربان من.

***

اين سه قطعه ي پراکنده را پراکنده نوشته بودم. فکر کردم پس از مدت ها دوري از اين وبلاگ شايد بد نباشد اين ها را اين جا درج کنم. دعا کنيد تا ان شا الله با فواصل زماني کمتري بنويسم.

موفق و مويد باشيد.