برای مستور: مردی که می گریست و می گفت بخند
سلام
من ناراحت نبودم، در تمام مدتی که منتظر بودم دیگران کنار بروند و بگذارند من کتابم را بدهم به مصطفا مستور تا امضا کند، سعی می کردم لبخند بزنم. نه! آن وقت ناراحت نبودم. یا لااقل سعی می کردم ناراحتی خود را نشان ندهم. اما نمی دانم چه شد که کتاب را که به دست او دادم، سر که بلند کرد و مرا دید و اسمم را پرسید، گفت: «چرا ناراحتی؟»
چرا ناراحت بودم؟ ناراحت بودم اصلن؟ در تمام مدت سعی می کردم لبخند بزنم. لبخندی بزرگ تر و عمیق تر. اما او پرسید: «چرا ناراحتی؟» و بعد که کتاب را امضا کرد: «برای امیرحسین عزیز/ مستور- پاییز 90» دوباره نگاهی کرد و گفت: «ناراحت نباش. خوشحال باش.»
و مرد همه ی این ها را در حالی می گفت که خودش عمیقن می گریست. با این که در تمام مدت لبخند می زد.
+ نوشته شده در 2011/11/4 ساعت 1:40 توسط امیر حسین مجيري
|
بیا کاری کنیم. این را هر شب به خودم می گویم، می نویسم و به خواب می روم.