حرفاتو اول یه کم مزمزه کن

یادم نرفته است گناهانی که کرده ام، ظلم هایی که کرده ام، دیده ام، شنیده ام. فراموش نکرده ام سختی هایی که دیگران کشیدند و من فقط نگاه کردم. تازه من 16 سال دارم. این یعنی حتی اگر از اول عمرم یادم باشد، تنها 16 سال ستم، سختی و گناه دیده ام. و حالا دارم می ترکم. سعی می کنم که کم تر به این چیزها فکر کنم. از یادم ببرمشان.

[از دست نوشته های دورریختنی- 5 تیر 1384- تهران]

یادش بخیر بچه که بودم -وای کاش بچه می ماندم- هر وقت شیطونی می کردم، بابام بهم می گفت تو باید شیطان را گول بزنی، نه آن تو را. چه می دانستم گول زدن شیطان چه جوری است. کلی شربت و دارو از توی یخچال در می آوردم و قاطی می کردم و رو به مقصد نامعلومی می گرفتم و می گفتم: شیطان! از این ها بخور، خیلی خوب است نمی دانم خورد یا نه. اما هنوز که نمرده است. حالا دیگر از آن معجون ها درست نمی کنم.

[از دست نوشته های دورریختنی- 5 امرداد 1384- تهران]

تنهایی آدم را عاشق می کند. شاید هم عاشقی آدم را تنها کند. آدم عاشق تنهاست. یا آدم تنها عاشق است. نمی دانم چه می گویم. از وقتی ماجرا شروع شد این دو تا را با هم دیدم. نمی دانم کدام اول است. شده عین قضیه ی مرغ و تخم مرغ. فرقش این است که این بار مرغ اندازه ی تخم مرغ است. نمی شود گفت تنهایی کوچک تر از عاشقی ست یا بر عکس. اندازه ی هم اند. به یک عظمت. به یک تلخی. و به یک شیرینی. کاش این طوری نبود. آن وقت شاید می شد بین این دو یکی را انتخاب کرد. بعد کم کم از دست همان یکی هم خلاص شد. اما این طوری نمی شود. دو تایی شان با هم حمله می کنند به آدم. آدم را از پا در می آورند.

[از دست نوشته های دورریختنی- 30 آذر 1384- تهران]

همیشه که نمی شود گفت. اما خب سکوت را دوست دارم. سکوت خیلی چیزها به آدم می گوید. با آدم حرف می زند. آرام توی چشم های آدم نگاه می کند و حرف می زند. مانند بی بی در رنگ خدا. یا میم مثل مادر. و فیلمی که دیشب دیدم. کافه ترانزیت. آدم ساکت مثل درخت است. یک درخت پیر که رازهای بسیار در سینه دارد. اما خب معلوم است که رازهایش را نمی گوید. اصلا اگر می خواست بگوید که رازدار نبود. از قضای روزگار آدم ساکت زیبا نیست، اما مهربان است. از قضا آدم ساکت کلیشه نیست.

[از دست نوشته های دورریختنی- 25 آذر 1385]

ببار ای بارون...

درد من این بود کاین تن خاک بود و گِل نبود

با خودم گفتم که دل می بندم اما... دل نبود

در میان برزخ تردیدهایم مانده ام

بغض اگر سر باز می کرد، این قَدَر مشکل نبود

کودکانه ها

یک گاز و دو گاز بر نان سبوس...

توی بغل مامانی اش خود را لوس...

با بغض تمام می شود هر جمله

دختر بچه ای که توی ایستگاه اتوبوس...

---

«یا لَب تو که آفلیده ای خوشگل و جِشت

ای کاش که لوحی بدمی دَل این خشت»

گفتم که چیه معنی این؟ تو گفتی:

«نعنی که اگه بخونی می لی تو بهشت»

یک حبه زندگی

سلام.
مطلب زیر در مورد فیلم «یه حبه قند» از من در شماره ی 693 هفته نامه ی «جام اصفهان» به چاپ رسید. [شماره ی 693- سه شنبه 26 مهر ماه 1390- صفحه ی 5- فرهنگ و هنر]

گروه تبلیغاتی فیلم پیامک زده اند که: «قند در دل سینماهای کشور، فردا آب می شود.» یعنی که از فردا، اکران فیلم شروع می شود. البته طبق معمول، اول در تهران و با چند روز اختلاف در شهرهای دیگر. و من بسیار خوشحالم. خوشحالم که می‌توانم برای دومین بار و سومین بار و شاید هم بیش تر بار، فیلم را ببینم. این فیلم، از آن جنس فیلم هایی است که بدت نمی آید چند بار ببینیشان. و حالا با یک تفاوت خیلی خوب: این فیلم، زندگی ما را روایت می کند!
یک بار به ذهنم رسید که اگر هر هنرمندی، آن چه را که درک کرده است و حس کرده است روایت کند، چقدر خوب می‌شود. یعنی که اگر صداقت داشته باشد در بیانش و مثلا اگر فقر را درک نکرده، نرود سراغ زندگی انسان های فقیر، اگر در خانواده ی مذهبی نبوده، نرود سراغ این جور خانواده ها و غیره، چقدر خوب می شود. حالا به نظرم «یه حبه قند» به همین راه رفته است. 
پیش از این، از رضا میرکریمی، «زیر نور ماه» را دیده بودیم و «خیلی دور، خیلی نزدیک» و «به همین سادگی». این آخری، هم همین جور بود. به همین سادگی، روایتگر زندگی معمولی یک زن خانه دار مذهبی بود. زنی که عمیقا شوهر و بچه هایش را دوست دارد، اما حس می کند چیزی در زندگی کم است... اگر فیلم را دیده باشید، حتما حس کرده اید که چقدر جزئیات یک زندگی عادی در این فیلم خوب به تصویر کشیده شده بود.
به نظرم یه حبه قند یک جورهایی ادامه دهنده ی راه به همین سادگی است در ابعاد بزرگ‌تر. آن «ما»یی که بالاتر گفتم این فیلم زندگی اش را روایت کرده است یعنی: خانواده های متوسط مذهبی. یعنی آن هایی که نه آن قدر فقیرند که بتوان در میان «کم بضاعت ها» طبقه بندی شان کرد و نه آن قدر پولدار که بتوان در میان «قشر مرفه». یعنی یک جورهایی خیلی از ماها. و فیلم پر از جزئیاتی است که اگر کسی خوب نشناخته باشد این جور خانواده ها را، شاید اصلا نتواند چنین جزئیاتی را پیاده کند. 
فیلم پر است از شخصیت. جوری که الان اگر به سایت فیلم بروید (که توصیه می کنم قبل یا بعد دیدن فیلم حتما سر بزنید: yehabehghand.com) یکی یکی شخصیت ها و روابط فامیلی شان را با عکس هر نفر آورده است تا یک وقت گیج نشوید! یک خانواده ی جورواجور که نمی شود گفت فلان آدمش بد است و فلان آدمش خوب. فقط شاید بشود میانشان رفت و گفت: من از این یکی زیاد خوشم نمی آید. یا بر عکس!
گفتم فیلم پر است از جزئیات. اگر بخواهم چند تا نمونه از این جزئیات را بگویم باید به چنین چیزهایی اشاره کنم: پیرمرد داستان، تنهایی غذا می خورد و پیش از خوردن غذا، گربه ی توی حیاط را صدا می زند تا لقمه ای جلوی آن بیندازد. مادر یکی از دختر بچه ها که در حال قایم باشک بازی است به دخترش می گوید جایی که یکی از پسرهای فامیل قایم شده، قایم نشود، چون «این جوری زودتر پیدات می کنند». زنی که برای مهمانی آرایش کرده، یواشکی، آرایش خود را فقط به شوهرش نشان می دهد و دوباره به مجلس زنانه بر می گردد. روحانی فیلم، صلوات شمار دیجیتالی در دست دارد که با آن تعداد مهمان های وارد شده را بشمارد و به زنان برای آماده کردن غذا اطلاع دهد.
این ها یک مشت بود نمونه ی خروار. فیلم را که ببینید به جزئیات بیش تری می رسید و شاید شما هم مثل هوشنگ گلمکانی (منتقد مشهور سینما) تعجب کنید که میرکریمی چطور توانسته این همه جزئیات را در فیلمش بیاورد؟
اما مسئله ی اصلی همان است که گفتم. این فیلم روایتگر زندگی خیل عظیمی از مردم ایران است. مردمی که رسانه های تصویری (چه سینما و چه صدا و سیما) آن ها را فراموش کرده اند و ما مثلا باید هر سال با رسیدن ماه رمضان، غر بزنیم که چرا مذهبی ها را آن طور که هستند در سیما نشان نداده اید. و اتفاقا از دید من، فیلم ارزشی و متعهد یعنی چنین فیلمی. نه لزوما فیلمی که در آن شعارهای گل درشت داده شود و حرف های قلمبه زده شود. فیلمی که تفکیک ناپذیری دین از زندگی را نشان دهد بسیار زیباتر است از فیلمی که در تمام لحظاتش الگوبرداری از نمونه های غربی باشد و بخواهد با یک صحنه ی نماز خواندن، فیلم را مذهبی نشان دهد. 
فیلم در یزد کار شده و بازیگران هم با لهجه ی یزدی حرف می زنند، جوری که شاید بعضی دیالوگ های فیلم را متوجه نشوید. اما اتفاقا این انتخاب، با توجه به وجوه فراوان سنتی یزد، انتخاب به جایی بوده است. انتخابی که باعث شده به خوبی تقابل میان دنیای نو و دنیای سنتی نشان داده شود.
من وقتی به تماشای فیلم نشستم، حس کردم دارم زندگی جاری اطرافم را روی پرده می بینم. فکر می کنم اگر شما هم به تماشای این فیلم بروید همین حس را پیدا کنید!

باز هم دیر شد

محمود برایم از خودش گفت. کمی از خودم برایش گفتم. اما زیاد نگفتم. همان حسی که به من می گوید گوش باش برای حرف دیگران و برای خودت... حس کردم وقتی او از خودش گفته است حالا اگر من از خودم بگویم، یک جور معامله کرده ام. گوش داده ام تا گوش بدهد. من دوست ندارم این طور باشد. دوست دارم گوش بدهم چون او رفیقم است. و اگر قرار است او گوش بدهد برای این باشد که رفیقش هستم. برای همین وسط گفتن از خودم، بی خیال شدم. چون حس کردم او فکر می کند این همه گوش کرده ام به امید سودی. من به امید سودی گوش کردم؟ نمی دانم. اما حتا اگر این گونه باشد، دوست ندارم که این گونه باشد.

یا اسمش عشق است یا هوس. یا زودگذر است یا عمیق. هر چه هست، هست.

[از دست نوشته های دور ریختنی 2 و 3 مهر 1390- اصفهان]

بسیار بُوَد که آن عین حاضر باشد...

حس می کنم این را قبلن نوشته بودم. اما حالا هر چه گشتم پیدایش نکردم. ماجرای آن حس را که عشق است یا چیز دیگر، نمی دانم، برای کاظم تعریف کردم. قبلش بهش گفتم چیزهایی هست که اگر گفته شود از حالت انتزاعی خودش تبدیل می شود به عینیت. و من از عینی شدن می ترسم. چیزهایی هست که باید انتزاعی بماند به گمانم. این یکی هم مثل همان هاست؟ نمی دانم! بعدِ تعریف کردن کلیات برای کاظم (که توی سالن انتظار سینما مرکزی تهران بود قبل دیدن ندارها) حس کردم آن عینیتی که ازش می ترسم دارد سراغم می آید. دارد راه گلویم را می بندد. دارد خفه ام می کند حتا.

امروز صبح که رفتم سر خیابان باهنر فعلی (فاطمی سابق) ایستادم تا سوار ماشینی بشوم و بروم دروازه تهران و از آن جا بروم دانشگاه، یک پیکان آمد و صندلی جلو سوار شدم. جلوتر پیرزنی هم سوار شد. لهجه اش اصفهانی نبود. تکیده بود و مانتویی. گفت: «آقا دروازه تهران؟» صدایش از همان اول بغض داشت. بعد گفت: «این را [لابد داشت به قبضی اشاره می کرد] داده اند و گفته اند بروم اداره ی گاز. من هیشکی رو ندارم. همه رفتن. من غریبم این جا.» راننده جوانی بود خوش برخورد. از آن ها که به فکر کار و زندگی اند و احترام می گذارند به بزرگ ترها و وجه ممیزه ی چهره شان از دیگران، سبیلی است که تازه درآمده و سادگی موج زننده در چهره شان. گفت: «مادر، دم کوچه اش پیاده ات می کنم.» بعدِ چند دقیقه گفت: «می برمت دم شرکت گاز.» زندگی شیرین بود امروز صبح. حتا به قدر لحظه ای.

[از دست نوشته های دور ریختنی 10 مهر 1390- اصفهان]

«نگاهی به زبان» و نقدپذیری جورج یول

سلام
بنا به آن چه باید، «نگاهی به زبان (یک بررسی زبان شناختی)» اثر جورج یول و ترجمه ی نسرین حیدری را خواندم. [سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها (سمت)- چاپ نهم: 1389] را خواندم.
کتابی است بسیار خوب و زیبا. دلیلش هم فراتر از این است که مثلن معلوماتم را افزایش داد یا این که ساده نوشته بود و قابل فهم و با مثال های فراوان و کلی امکانات جانبی گذاشته بود برایش! دلیل اصلی اش نقدپذیری کتاب بود که برایم جدید و جذاب است. به این جملات دقت کنید:

- سعی کنید با دیدی انتقادی به تاثیر توصیف ها، تحلیل ها و ادعاهای مطرح شده بنگرید و به این منظور، آن توصیف ها، تحلیل ها و ادعاها را با شمّ زبانی خودتان از چگونگی کارکرد زبان بسنجید. پس از مطالعه ی این کتاب، شما باید احساس کنید که مطالب بسیاری درباره ی ساخت درونی زبان (صورت آن) و کاربردهای گوناگون آن در زندگی (نقش آن) می دانید و آمادگی طرحِ سوالاتی را دارید که با آن چه زبان شناسان متبحر می پرسند، مشابه است. [پیشگفتار مولف- ص 3]

- به خاطر داشته باشید که منظور از این بررسی [آواهای زبان] این نیست که گفتار شما با نشانه هایی که در این جا به کار برده شده اند «جور» در بیاید، بلکه سعی بر این است که شما نشانه های موجود را برای توصیف آوایی که تولید می کنید به کار ببرید. هدف از این تمرین توصیف کاری است که شما می کنید، نه تقریر کاری که شما باید بکنید. [آواهای زبان- ص 63]

- بررسی فرایندهای واجی... برای رسیدن به مجموعه ای از قواعد در مورد این که یک زبان چگونه باید تلفظ سود نیست، بلکه هدف، رسیدن به درکی از قانون مندی ها و الگوهایی است که در ورای کاربرد واقعیِ آواهای زبان قرار گرفته است. [الگوهای آوایی زبان- ص 75]

آن چیزهایی که این نمونه های استخراج شده از کتاب ارزشمند جورج یول به من نشان می دهد، دو چیز است:
1- آن چه گفته شده است، قطعیت ندارد بلکه حاصل بررسی های عده ای از دانشمندان است. بررسی هایی که مسلمن بسیار ارزشمند و قابل تامل هستند اما نمی توان آن ها را به منزله ی وحی مُنزل دانست و گفت: همین است و لاغیر. بلکه باید امکان تغییر یافتن هر کدام از گزاره های بیان شده در کتاب را در نظر گرفت.

2- این ها قواعدی نیست که عده ای از دانشمندان طراحی کرده باشند تا به زندگی شما جهت بدهند. این ها قواعدی است که عده ای برای توصیف زندگی شما طراحی کرده اند.

متاسفانه این نوع برخورد با مسئله کم تر در میان آثار فارسی دیده می شود. یعنی اول این که به مخاطب خود (فارغ از متخصص بودن یا نبودنش) احترام بگذارند و او را هم در راه تصحیح مسائل بیان شده، محق بدانند و دوم این که به توصیف واقعیت بیش تر از طراحی واقعیت اهمیت بدهند.
یادم هست در مقاله ای با عنوان «مهندسی ایرانی» (که مقاله ای بسیار بسیار ارزشمند از سیدمحمد بهشتی است) می خواندم که ارائه ی چیزی با نام «فرهنگ سازی» غلط است. ما باید فرهنگ های مختلفی را که مثلن در کشور هست، توصیف کنیم و بر اساس آن ها برنامه ریزی های مختلف داشته باشیم نه این که یک فرهنگ رسمی را برای همه ی نقاط کشور ترسیم کنیم. این کار باعث نابودی فرهنگ های غنی موجود در کشور می شود (به ویژه فرهنگ های بزرگی مانند فرهنگ کردی، لری و امثالهم)
در همین زمینه ی زبان شناسی کتاب «مبانی زبان شناسی و کاربرد آن در زبان فارسی» از ابوالحسن نجفی را هم خواندم. به حق کتاب ارزشمندی است و به قول استاد مصطفا ملکیان شاید تنها کتاب خوب تالیفی فارسی در زمینه ی زبان شناسی. به زودی ان شا الله در مورد این کتاب هم حرف می زنم اما حالا مختصر باید بگویم که کتاب خوبی است اما دو فرق عمده با کتابی چون کتاب جورج یول دارد:

1- چندان جذاب نیست. کتاب یول، 20 فصل کوتاه است پر از مثال و پر از حرف های حاشیه ای (حاشیه ای در این جا یعنی حرف هایی که اصل و قضیه ای را مطرح نمی کند بلکه برای مورد تاکید قرار دادن یک اصل مطرح شده، آورده می شود) و در پایان هر فصل هم سوال ها و تمرین های جذاب. اما کتاب آقای نجفی، 3 فصل است با کلی سوال در پایان کتاب با تعداد مثال های کم تر و پر از بیان قواعد و اصول. یعنی حتا شاید بتوان گفت کتاب ابوالحسن نجفی بیش تر مطلب دارد اما من کتاب یول را به علت این که بهتر می توان فهمیدش، بیش تر می پسندم.

2- به مسائل زبان شناسی مانند جورج یول، انتقادی نگاه نکرده است. یعنی آن قدری که یول در کتابش به دیدگاه مخاطب و شمّ زبانی او اهمیت داده، نجفی در کتابش این کار را نکرده است.

در هر صورت، خوشحالم که کتاب ارزشمند جورج یول را خواندم. حالا دارم کتاب «درآمدی بر معنی شناسی» کوروش صفوی را می خوانم. این کتاب هم مانند «نگاهی به زبان» جذاب و پر مثال است. و البته با تفکر انتقادی به مطالب. تمام شد، در مورد آن هم حرف خواهم زد.

پی نوشت: باید از ترجمه ی خوب نسرین حیدری از این کتاب هم یاد کنم. انصافن در جذاب شدن کتاب تاثیر داشته است.

6 عاشقانه با پیامبران

این نیست گناه تو که سیبی چیدی

یا این که ز راه راست سرپیچیدی

این سیب و درخت عاشق هم بودند

تو عشق درخت را از او دزدیدی

---

گفتند که بر سر غذا جنگیدند

وقتی که نزاع من و او را دیدند

قابیل فقط قبر کندن را یاد گرفت

انسان ها، عشق را نمی فهمیدند

---

ما جفت همیم و از دو راه آمده ایم

هر دو به امید سرپناه آمده ایم

حالا که کنار تو نشسته ام می فهمم

این کشتی نوح نیست، اشتباه آمده ایم

---

یک لحظه قدم های تو را می خواهیم

از دوری تو سوخته و پر آهیم

حالا که میان ما نشستی، حالا

خاموش شود آتش ما ابراهیم

---

تو معجزه کردی و تقاصش را من...

باید بدهم پس، که شدم عصّا من؟

هر چند تقلبی و شعبده باشد باز

من عاشق این مار شدم موسا، من!

---

هر روز به یاد من تو می آیی، تو

هر چند که نیستی، تو این جایی، تو

آی ای تو کبوتر گِلی، آی ای تو

من عاشق آن روح مسیحایی تو

قطعه ی طنابیه

--- فکر می کنم: تقدیم به تو ---

من کسی نیستم که با طناب تو

بروم تا ته چاه و برگردم

رفته ام با همین طناب تا ته چاه

فکر برگشت را نمی کردم...

چهارباغ عباسی: میزان سنگ شد

سلام. مطلب زیر از من در شماره ی اخیر همشهری جوان (ش 329- شنبه 9 مهر 1390) در صفحه ی پاتوق کافه (ص 72) به چاپ رسید. با تیتر و روتیتر انتخابی همشهری جوانی ها و ویرایش های لازم و البته توضیحاتی که لطف کردند و در بالای صفحه قرار داده اند:


چهارباغ عباسی پاتوق عصر گاهی خیلی از جوان های اصفهانی است، پاتوقی برای گپ های جوانانه و حرف هایی درباره سینما، کتاب، روزنامه و...

میزان سنگ شد

فرقی نمی‌کند تنها باشم یا با دوستانم. وقتی به دروازه دولت برسم، دوست دارم تا سی و سه پل را پیاده بروم. آن هم از پیاده‌روی دوست داشتنی وسط «چهارباغ عباسی» جایی که درخت‌ها سایه انداخته‌اند رویش. تا بتوانم بنشینم روی یکی از نیمکت‌های گِردی که هر چند قدم کار گذاشته شده‌اند و نگاه کنم به عبور ماشین‌ها، به پیاده روهای شلوغ دو طرف خیابان [و به آدم هایی که برای خرید از مغازه ها از سر و کول هم بالا می روند]. [دلم می خواهد] یک بستنی یا پیراشکی بخرم و بعد دوباره برگردم روی نیمکتی بنشینم و نگاهم را از سر بگیرم. به این همه رفت و آمد، به مردم، به ماشین‌ها.

می‌گویند قدیم، دو طرف خیابان باغ‌های میوه بوده است و مردم می‌توانسته‌اند بروند توی این باغ‌ها و میوه نوش جان کنند. یک حکایتی هم هست بین مردم که می‌گوید: هرکسی را که می‌خواسته به این باغ‌ها برود، اول و آخر کار وزن می‌کرده‌اند و به میزانی که وزنش زیاد شده بوده (یعنی به میزانی که میوه خورده بوده) پول ازش می‌گرفته‌اند و بعد یکی از همشهریان زرنگ، جیب‌هایش را پر از سنگ می‌کند و می‌رود و تا می‌تواند میوه می‌خورد. اما وقت برگشتن می‌بینند وزنش کمتر شده و ماجرا لو می‌رود. امروز اما خبری از آن باغ‌های میوه نیست. فقط باغ هشت بهشت باقی مانده است که آن را هم مغازه‌ها جلوی راهش را گرفته‌اند. اما وقتی در پیاده‌روی سمت چپ خیابان راه می‌رویم، دو سه جا راه باز کرده‌اند به باغ هشت بهشت. می‌شود  یک‌باره راهمان را کج کنیم و از شلوغی خیابان پناه ببریم به آرامش باغ قدیم و پارک جدید. و این یکی از لذت های زندگی ماست. تصور کن از میان دنیا و شلوغی و سر و صدایش یک دفعه بپیچیم به سمت بهشت آرامی که با وقار پشت آن دیوارها قایم شده است.

چهارباغ عباسی یک جورهایی مرکز فرهنگی شهر هم هست. سینماها این جا هستند، کتاب‌فروشی‌ها و روزنامه فروشی‌ها هم. همان نزدیک دروازه دولت، کتاب‌فروشی فرهنگسرای اصفهان است. پیرمرد سرحالی اداره‌اش می‌کند. با دوچرخه‌ی «سه مار»ش می‌آید، شاگردش دوچرخه را از بین قفسه‌های کتاب می‌برد توی انباری فروشگاه، پیرمرد پیپش را روشن می‌کند، می‌گذارد موسیقی سنتی فضای کتاب‌فروشی را پر کند و او پشت میزش با مشتری یا رفیق‌هایش گپ بزند. من اگر کتابی هم نخواهم، هر وقت از این جا رد بشوم، می روم توی کتابفروشی و چند دقیقه بین کتاب ها قدم می زنم. هر چند دقیقه هم که بشود، کسی کاری به کارم ندارد و این نعمتی است که کم‌تر جایی پیدا می‌شود! [...]

اصفهان، چهارباغ های دیگری هم دارد. به همین شکل و قیافه. چهارباغ بالا، پایین و خواجو. اما هیچ کدام چهارباغ عباسی نمی شوند. این نسخه ی اصل چهارباغ است و چیزهایی دارد که هیچ کدام از آن نسخه های بدل ندارند. این جا هر ساعتی حال و هوای خودش را دارد. صبح‌ها خیابان خلوت است و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین. با دوچرخه در هوای خنک صبح، طول خیابان را تا میدان انقلاب طی می‌کنیم و دوباره برمی گردیم. پیرمردهایی هم هستند که با لباس‌های اسپرت، ورزش می‌کنند یا با کت و شلوار عصازنان در همان پیاده روی وسط خیابان قدم می‌زنند. ظهرها برای نماز می‌توانیم برویم مدرسه‌ی چهارباغ. حوزه‌ی علمیه است و همیشه درش باز نیست، اما وقت نماز باز می‌کنند درهایش را و می‌توانیم هم نماز بخوانیم و هم در حیاط بزرگ و دل چسب مدرسه چند دقیقه‌ای قدم بزنیم. عصرها (به خصوص عصرهای پنج شنبه) خیابان شلوغ است. مردم برای خرید می‌آیند بیش‌تر. از شهرهای اطراف اصفهان هم می‌آیند. این را از لهجه‌های متفاوتی که می‌شنویم، می‌شود فهمید. این جور وقت‌ها را می‌گذاریم برای بحث‌های دسته جمعی، وقتی از سینما بیرون آمدیم. نیمکت‌های خیابان برای دور هم نشستن ساخته نشده‌اند، اما چاره‌ای نیست! چند نفر روی زمین می‌نشینیم و بقیه روی نیمکت و شروع می‌کنیم به بحث کردن‌های طولانی. از فیلم شروع می‌شود و به همه جا می‌رسد. تا شب برسد و بعد نماز برویم کنار زاینده رود... البته وقتی خشک نبود.

بعضی شب‌های شلوغ (مثل شب‌های جشن) جان می‌دهد برای این که توی لژهای مجردی (!) کباب ترکی بزنیم و بعد بیاییم دوباره روی همان نیمکت‌های گرد بنشینیم به تماشای عبور ماشین‌ها و بوق زدن‌هایشان، ویراژ موتورها و جیغ و داد سوارانشان و همه ی سر و صداهای خیابان. این جور وقت‌هاست که بحث‌های جامعه‌شناسانه‌ی ما گل می کند. نمونه‌ها جلویمان هستند و ما روشنفکرنمایانه شروع می‌کنیم به تحلیل کردن!

پیاده‌روی وسط چهارباغ عباسی را می‌گویند قدیم‌ها جوی آبی از میانش رد می‌شده و خیلی قشنگ‌تر بوده و حالا بد شده و... ما قدیم‌ها را ندیده‌ایم و اصراری هم نداریم که حسرتش را بخوریم. پاتوق ما حالا هم خیلی قشنگ است و دوست داشتنی. طوری که بچه‌های خوابگاهی دانشگاه‌های اصفهان هم دوستش دارند و اولین گزینه‌شان است برای گردش‌های آخر هفته. این پیاده‌رو انگار یک محیط ایزوله شده است در میان شلوغی‌های خیابان. جایی که می‌شود هم در دل اجتماع بود و هم از شلوغی‌هایش در امان!

توضیح بالای صفحه:

بالا و پایین چهارباغ

چهارباغ عباسی و چهارباغ بالا در عصر شاه عباس یکم طراحی شد. تاریخ برای ساخت این چهارباغ اشاره ی تقریبی به سال 1000 هجری قمری دارد. چهارباغ پایین در دوره ی رضاشاه پهلوی و با همان طرح به چهارباغ دوره ی صفوی اضافه شد. در گذشته یک جوی آب از میان این خیابان تا زاینده رود جاری بوده که در محل تقاطع ها به حوض هایی می ریخته. در خیابان مسیری خاص برای افراد سواره تعیین شده بوده و در اطراف آن باغ هایی بوده که میان امرا برای ساخت عمارت تقسیم شده بوده. اما مردم عادی هم می توانستند از آنها استفاده کنند. پل الله وردی خان یا سی و سه پل، خیابان چهارباغ را به دو قسمت خیابان چهارباغ بالا و پایین تقسیم می کرده و راه ارتباط چهارباغ بالا و پایین بوده است.