حرفاتو اول یه کم مزمزه کن
[از دست نوشته های دورریختنی- 5 تیر 1384- تهران]
یادش بخیر بچه که بودم -وای کاش بچه می ماندم- هر وقت شیطونی می کردم، بابام بهم می گفت تو باید شیطان را گول بزنی، نه آن تو را. چه می دانستم گول زدن شیطان چه جوری است. کلی شربت و دارو از توی یخچال در می آوردم و قاطی می کردم و رو به مقصد نامعلومی می گرفتم و می گفتم: شیطان! از این ها بخور، خیلی خوب است نمی دانم خورد یا نه. اما هنوز که نمرده است. حالا دیگر از آن معجون ها درست نمی کنم.
[از دست نوشته های دورریختنی- 5 امرداد 1384- تهران]
تنهایی آدم را عاشق می کند. شاید هم عاشقی آدم را تنها کند. آدم عاشق تنهاست. یا آدم تنها عاشق است. نمی دانم چه می گویم. از وقتی ماجرا شروع شد این دو تا را با هم دیدم. نمی دانم کدام اول است. شده عین قضیه ی مرغ و تخم مرغ. فرقش این است که این بار مرغ اندازه ی تخم مرغ است. نمی شود گفت تنهایی کوچک تر از عاشقی ست یا بر عکس. اندازه ی هم اند. به یک عظمت. به یک تلخی. و به یک شیرینی. کاش این طوری نبود. آن وقت شاید می شد بین این دو یکی را انتخاب کرد. بعد کم کم از دست همان یکی هم خلاص شد. اما این طوری نمی شود. دو تایی شان با هم حمله می کنند به آدم. آدم را از پا در می آورند.
[از دست نوشته های دورریختنی- 30 آذر 1384- تهران]
همیشه که نمی شود گفت. اما خب سکوت را دوست دارم. سکوت خیلی چیزها به آدم می گوید. با آدم حرف می زند. آرام توی چشم های آدم نگاه می کند و حرف می زند. مانند بی بی در رنگ خدا. یا میم مثل مادر. و فیلمی که دیشب دیدم. کافه ترانزیت. آدم ساکت مثل درخت است. یک درخت پیر که رازهای بسیار در سینه دارد. اما خب معلوم است که رازهایش را نمی گوید. اصلا اگر می خواست بگوید که رازدار نبود. از قضای روزگار آدم ساکت زیبا نیست، اما مهربان است. از قضا آدم ساکت کلیشه نیست.
[از دست نوشته های دورریختنی- 25 آذر 1385]
بیا کاری کنیم. این را هر شب به خودم می گویم، می نویسم و به خواب می روم.