شعر به مثابه ی دل تنگی
من و سرما و دست ها در جیب
آسمان هم دلش گرفته انگاری
تو بگو: وای! باز شعر تکراری
تو چه چیز انتظار داری از من؟
نیستم، شاعری، بلد، اصلن!
زحمات زیاد من منجر
شد به این شعر بی رمق آخر:
چون که موهای تو به رنگ پاییزند
نکند حال، دانه دانه می ریزند؟
تو بگو: «این چه حرف بی ربطی ست؟
گرچه این فصل، فصل بی برگی ست
من ولی یک درخت همیشه بهار
جنگل موی من همیشگی، پر بار»
حرف ما تا کجا کشید و هنوز
من نگفتم که در نبودنت هر روز
هر چه که هست و نیست، غمناک است
باد و بوران و برف و کولاک است
مثلن فکر تو اجازه نداد
لحظه ای باشم از خودم دل شاد
(و همین بیت می شود این جور
اگر از ذهن من بشود گم و گور:
فکر تو آن چنان به بادم داد
که نشد لحظه ای بمانم شاد)
تو که رفتی، من و پیاده روی...
کاشکی دچار این بلا نشوی
باز باران و باز تنهایی
پس بگو کی دوباره می آیی؟
--
* عنوان برگرفته از نوشته ای از حامد زمانی: «رمان به مثابه علم»
بیا کاری کنیم. این را هر شب به خودم می گویم، می نویسم و به خواب می روم.