چند وقتی است به لطف جناب "محمد مصطفوی" در صفحه ی "فرهنگ و هنر" هفته نامه ی "جام اصفهان" به صاحب امتیازی "جامعه ی اسلامی مهندسین استان اصفهان" و به مدیر مسئولی "رسول حامدیان" و سردبیری "علی تمنایی" قلم می زنم. نوشته ی زیر در شماره ی 682 این هفته نامه در تاریخ سه شنبه، 11 مرداد 1390 به چاپ رسید. تیتر این مطلب در صفحه ی اول این نشریه نیز آمد:

حقیقت فراموش شده ی نهی از منکر

دست ها و صورت مرد نرسیده به اتاق خشک شدند. آفتاب تازه طلوع کرده آن قدر داغ و سوزان بود که آب وضو را در فاصله‌ی چند قدمی بین حوض خانه و اتاق درس مرد بخشکاند. سجاده اش را پهن کرد و حالا که مرور درس آن روز تمام شده بود، به عادت هر روزش شروع کرد به خواندن نماز شکر. تازه سلام نماز را داده بود که سایه ای را در آستانه ی در حس کرد. حاج باقر خدمتکارش بود. گفت: «قبول باشد آقا» حاج باقر قیافه ی متعجبی داشت. 
- ان شاء الله.
- شاگردانتان آمده اند. 
- خب دعوت شان کن بیایند به اتاق. 
- آخر آقا... راستش گفتم شاید بهتر باشد در اتاق پذیرایی منتظر بمانند. 
مرد به چهره ی حاج باقر خیره شد. صدای گفتگو و خنده های طلبه ها از اتاق پذیرایی به گوش می رسید. حاج باقر انگار تحمل نگاه مرد را نداشته باشد، سرش را زیر انداخت و به سرعت گفت:
- چند تا دایره و دمبک شکسته دستشان بود آقا. گفتم این ها حکما وسیله ی درس که نیست. گفتم برسم خدمتتان تا خودتان هر چه صلاح می دانید دیگر...
مرد از لحن صحبت حاج باقر لبخند به چهره اش نشست. همان طور که بلند می شد، گفت:
- برویم حاجی. برویم ببینم چه چیزی تو را این طور متعجب کرده.
وقتی وارد اتاق پذیرایی شدند، پنج طلبه ی جوان به احترام «آقانجفی اصفهانی» از جا بلند شدند. مرد به تک تک شاگردانش سلام کرد و بعد به گوشه ی اتاق نگاه کرد. جایی که چند داریه و دمبک شکسته و پاره شده افتاده بود. طلبه ها به صورت مرد نگاه می کردند. لبخند به چهره هاشان بود و دو تاشان نفس نفس می زدند. مرد که نشست دیگران هم یکی یکی نشستند. حاج باقر هم در آستانه ی در آرام نشست. چند لحظه در سکوت گذشت. یکی از طلبه ها به خود جرئت داد و گفت: 
- آقا، این ها که این جا می بینید نتیجه ی اقامه ی یکی از ضروریات دین است.
مرد سکوت کرد. طلبه ی جوان خطاب به دوستش گفت:
- آقاسید، شما تعریف کن که دیشب چه کردیم.
طلبه ی عمامه سیاه صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقا، دیشب در مدرسه نشسته بودیم که خبر آوردند در چند خانه آن طرف تر مدرسه، مجلس عروسی برپاست و در آن جا بساط لهو و لعب پهن کرده اند و دایره و دمبک آورده اند. دیدیم وقتی دین زیر پا گذاشته می شود، سکوت جایز نیست. بحث را رها کردیم و پشت بام به پشت بام به آن خانه رفتیم. داخل آن مجلس فسق و فجور شدیم و مطرب و غیر مطرب را زدیم. آن بساط لهو و لعب را هم جمع کردیم و جلوی چشم خودشان شکستیم تا دیگر در بلاد اسلامی فکر این جور کارها به ذهن‌شان نرسد.
طلبه ی کوتاه قدی از آن طرف با خنده گفت:
- آقا، من اصلا خودم رفتم جلو و به صورت عروس محکم سیلی زدم. 
مرد آرام صورتش را به سمت طلبه چرخاند و در چشم هایش خیره شد. خنده بر لب طلبه خشکید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. طلبه ها ساکت شده بودند. مرد هم سرش را پایین انداخته بود و همچنان ساکت بود. طلبه ها انگار که به کار خود شک کرده باشند، دیگر سخن نمی گفتند. حاج باقر مدام به چهره ی مرد و طلبه ها نگاه می کرد. منتظر حرفی بود. 
- حقيقتا نهی از منكر هم همين است كه شما كرديد.
با این جمله ی مرد، لبخند به چهره ی طلبه ها برگشت. مرد سرش را بالا گرفت و به چهره ی طلبه ها نگاه کرد. خشم و ناراحتی در چهره اش خوانده می شد. 
- چندين منكر به نام نهی از منكر مرتكب شديد: اولا که مجلس عروسی بوده، ثانيا شما حق تجسس‏ نداشته‏ايد، ثالثا شما چه حق داشته‏ايد از پشت بام‌های مردم برويد؟ رابعا كی به شما اجازه داده كه برويد زد و خورد كنيد؟
طلبه ها هاج و واج مانده بودند. نمی دانستند چه باید بکنند. به چهره ی یکدیگر نگاه می کردند. طلبه ی کوتاه قد انگار که بخواهد خود را مخفی کند به رفیق کنار دستش چسبید. به یکباره حاج باقر خنده ای کرد و گفت:
- پا شوید. پا شوید که درس امروزتان را هم گرفتید.
و خودش برخاست و از اتاق بیرون رفت. مرد به رفتن حاج باقر نگاه کرد و لبخند محوی زد. بعد برخاست. به آستانه ی در که رسید به سمت طلبه ها برگشت و گفت:
- همین الان بروید و همه ی آن آدم ها را پیدا کنید و حلالیت بطلبید. آقاسید، بعد نماز عصر بیا پیش من که ببینم چه کرده اید.
[برگرفته از کتاب ده گفتار- استاد شهید مرتضی مطهری]

دیگر مطالب من در هفته نامه ی جام اصفهان (همین وبلاگ)

دیگر مطالب من در هفته نامه ی جام اصفهان (دیوانه 83)